این را میشد از شلوغی خیابانها و حس عجیب مردم فهمید که این روز برایشان چیزی فراتر از یک سنت است. به سمت حرم مطهر امام رضا (ع) حرکت کردم؛ جایی که پنجشنبه آخر سال به طور ویژهای حال و هوایی متفاوت به خود میگیرد.
بیرون از حرم، قبل از ورودی، یکی از نکات جالبی که توجه مرا جلب کرد، خیرات خوراکیهایی بود که مردم به یکدیگر تعارف میکردند. خانمی مسن، با یک نوعی نان روغنی کوچک که مشخص است خودش درست کرده است، به سمتم میآید و تعارف میکند. تشکر میکنم و میگویم: «خدا امواتتان را رحمت کند.» میگوید: «این نان، همانی است که عزیزم دوست داشت. میخواهم روح او را شاد کنم.» باورهای ساده و عمیق مردم درباره روح اموات و خیرات، به این روز رنگ و بویی ویژه میبخشید.
پناهگاهی برای قلبهای بیقرار
هوا دیگر بهاری شده بود. عطر گلهای تازه و بوی اسپند، فضای حوالی حرم را پر کرده بود. انگار همه چیز مهیا بود تا زائران، دلهای سنگین خود را سبک کنند. وارد صحن شدم و برای لحظاتی بعد از سلام دادن به آقا ایستادم. حس آرامش عجیبی داشتم، حسی که هر دل بیقراری بعد از آمدن به این مکان مقدس قرار میگیرد. به سمت صحن منتهی به بهشت ثامن رفتم. این آرامستان زیرزمینی که در دل حرم قرار دارد، آرامگاه ابدی کسانی است که برای همیشه به امام رئوف پناه بردهاند.
وارد بهشت ثامن میشوم. فضایی بزرگ که با آرامگاههایی سفید و کاملاً یکدست پر شده است. فضایی که متفاوت است با تمام آرامگاههایی که تا به حال دیدهام. بر سر بیشتر آرامگاهها، آشنایان و نزدیکان آمدهاند و عدهای هم با من رسیدند. اینجا تا چشم کار میکند دلتنگی و دوری دیده میشود. صحنهای دوستداشتنی توجهم را جلب میکند. مردی سنوسالدار، به همراه سه دختر کوچک بر مزار نشسته بودند. مرد سوره مبارک یاسین را میخواند و دختران کوچک خط میبردند. به سمتشان میروم و سعی دارم بفهمم برای سر زدن به کدام عزیزشان به اینجا آمدهاند. دختر کوچک میگوید: «بابابزرگ اینجا خوابیده. یعنی بابا میگوید نخوابیده، بیدار است و از آسمان ما را میبیند، اما من فکر میکنم جایی خوابیده باشد؛ چون خیلی وقت است که ندیدمش.»
این شکیبایی را مدیون آقا هستم
خانمی آن طرفتر، کتاب ادعیه در دست، آرام زیر لب دعا میخواند. وقتی با او صحبت کردم، گفت: «هر سال این موقع به اینجا میآیم. انگار هنوز هم کنارم است، مادرم را میگویم. خدا رحمتش کند که از بچگی مهر آقا را در دل ما رشد داد، بعد هم که همین سالهای آخر وصیت کرد در حرم آقا به خاک سپرده شود. و چه چیزی از این بهتر؟ اصلاً یک جاهایی فکر میکنم این دو سالی که بعد از رفتن مادر شکیبایی کردهام را مدیون آقا هستم؛ اگر نه چه کسی تاب میآورد این غم بزرگ را؟»
راست میگفت. این را همین چند دقیقه پیش از آقایی جوان هم شنیدم. میگفت: «قبل از سر زدن به پدرم، اول میروم صحن انقلاب، میایستم روبهروی گنبد طلایی آقا، سلام میدهم، صحبت میکنم، از دلتنگیهایم میگویم، بعد زیارتنامه میخوانم، دعا میکنم، آدمها را یاد میکنم. بعد که احساس کردم کمی سبک شدهام، پس از ادای احترام به آقا، میآیم اینجا، پیش پدرم مینشینم.»
پایان تمام شلوغیها همین است
در میان شلوغی پنجشنبه آخر سال در بهشت ثامن، جوانی توجهم را جلب کرد. به سمتش رفتم. گفتم: «اینجا برای سر زدن به عزیزتان آمدهاید؟» گفت: «نه راستش، کسی از آشنایان من اینجا دفن نیست. من هر چند وقت یکبار و بهخصوص پنجشنبهها در روز تعطیلیام که به حرم میآیم، بعد از زیارت و سلام به آقا، به بهشت ثامن میآیم. نمیدانم شما هم احساسش کردهاید یا نه، اما اینجا یک آرامش عجیبی دارد. یعنی همزمان که بیرون از اینجا در صحنها و رواقها شلوغی و رفتوآمد و ازدحام و سروصداست، اینجا همه چیز آرام است. من این حس و حال را دوست دارم و این آرامش و فضا انگار همیشه برایم یادآور چیزهای مهمی میشود. اینکه پایان تمام شلوغیها و قیل و قالهای دنیا همین است، همین یک تکه سنگ آرام و سرد. و البته خوشا به حال کسانی که همین آرامگاه ابدیشان در جوار آقاست. برای همین است که من وقت زیارت که میآیم، به اینجا هم سر میزنم. یک ساعتی همینجا قدم میزنم، سر مزار شهدا میروم، یک گوشه صندلی میگذارم و برای اموات قرآن میخوانم. خدا میداند که چقدر با این کار قلبم آرام میگیرد.»
پیوندی میان یاد و آیین
بعد از چند ساعت نشستن در بهشت ثامن، به صحن آزادی برگشتم. در مسیر، مردمانی را دیدم که چند «سین» از سفره هفتسین در دست داشتند. یکی سیب دستش بود و دیگری کمی سمنو در ظرف آماده کرده بود. یکی از رسوم زیبا و قدیمی این است که مزارها را مثل خانههایشان برای عید نوروز آماده میکنند و بر سر آنها طبق آیین باستانی سفره هفتسین میچینند. همین هم شده است که صحنههای زیبا در این روزها خلق شده است. به جمعیت آدمها نگاه کردم. جمعیتی که آمده بودند تا در این روز خاص، با دلهایشان حرف بزنند و خاطراتشان را تازه کنند. اشکهایشان انگار با اشکهای یکدیگر یکی شده بود. پنجشنبه آخر سال، انگار چیزی بیشتر از یک رسم؛ روزی که تمام سال برایت مرور میشود و یاد اموات بیشتر از هر وقت دیگری در دلت مینشیند و یادآوری میکند آدمها با مرگ تمام نمیشوند و تا زمانی که کسی به یاد آنها باشد، عشق و یادشان هرگز از بین نمیرود.
خبرنگار: الهه ضمیری
نظر شما