در دو سوی میدان، باندها و ویدئووالهای بزرگ، نماهنگهای شاد میلاد پیامبر اعظم(ص) و امام صادق(ع) را پخش میکردند و مردم، چه آنها که از مترو بیرون میآمدند، چه مسافرانی که از شیشه ماشین سر بیرون میآوردند یا حتی دوچرخهسواری که رکابزنان رد میشد، همه ناخودآگاه لبخند بر لب مینشاندند.
صدای صلوات پیوسته در فضا میپیچید. شربتهای خنک گلاب در لیوانهای یکبار مصرف به دست مردم میرسید و حس شادی و خنکی را به جانشان میریخت. خودم هم وقتی اولین لیوان شربت را گرفتم، سرمایش تا عمق جانم نشست و خستگی روزم را با خود برد.
اما جذابتر از همه، قلب تپنده این موکب بود؛ نوجوانهایی که با دستهای کوچکشان کارهای بزرگ میکردند. داخل موکب هم مثل خارج آن، پر بود از رنگ و گل و تزیین.
بادکنکهای رنگی، گلآراییهای زیبا و شوقی که در چشم بچهها برق میزد، فضایی ساخته بود که بیشتر شبیه جشن بزرگ خانوادگی بود تا یک ایستگاه خدمترسانی.
این شور و شوق مرا هم به وجد آورد، جلوتر رفتم و با چند نفر از نوجوانان موسسه جوانان آستان قدس رضوی همصحبت شدم.
خدمت به عشق پیامبر(ص) و امام هشتم(ع)
سید نیما حسینی، نوجوانی پرانرژی که متولد سال هزاروسیصد و هشتاد و نه بود، با لبخندی صمیمی به من گفت: «کارهای موکب رو با بچهها تقسیم کردیم؛ من خودم توی لیوان چیدن و پخش بادکنک و انتظامات کمک میکنم. دو روزه اینجاییم. وقتی خستگی میاد سراغمون، فقط کافیه لبخند مردم رو ببینیم؛ همون لحظه همه خستگیمون میره. راستش اینجا به عشق پیامبر(ص) و صاحب اصلی موکب، امام رضا(ع)، ایستادیم».
آقا نیما با یک شیرینی خاص ادامه داد: «راستی بالاخره امروز تولده و مگه میشه تو تولد آرزو نکرد؟ آرزو میکنم به حق امام صادق(ع) و پیامبر عزیزمون همه آرزو هامون برآورده بشه».
حال خوب مردم
کمی آنسوتر، محمدجواد یکی دیگر از دهه هشتادی های موکب، مشغول جمع کردن میکسر های فالوده بود. با نگاهی جدی اما پرشور گفت: «هرجا کاری باشه انجام میدیم؛ پخش فالوده، نظمدهی، بادکنک، تزیین شب قبل، حتی تو جمع کردنم، مثل الان پای کار پای کاریم. روز اول بیشتر درگیر فضاآرایی بودیم. اما چیزی که خیلی خوشحالم کرد، حال خوب مردم بود. آدم میدید چطور انرژی میگیرن، چطور میخندن… همه اینا به برکت میلاد پیامبر(ص) و امام صادق(ع)هستش. من اینجا یاد گرفتم خدمت کردن به زائر یعنی چیو اگه بخوام چیزی از صاحب تولدای امشب بخوام، فقط یه چیزه: تعجیل در فرج امام زمان(عج).»
اللهم عجل لولیک الفرج
آقا محمدحسین که مشخص بود دهه نودی است، با سادگی و ذوق کودکانهاش و با اندکی خجالت هم صحبت من شد و گفت: «من کارم بیشتر لیوان چیدن و کمک توی بادکنکهاست. حتی تو خوردن شربتم خیلی کمک کردم!»
محمد حسین هم آرزویی نزدیک به دیگر بچه ها داشت و در خیالش شمع تولد را فوت و کرد و گفت:«اللهم عجل لولیک الفرج»
میعادگاهی برای شادی و همدلی
وقتی از میان این نوجوانها بیرون آمدم، صدای خندهها و صلواتها هنوز در گوشم بود. میدان شریعتی، آن شب نه فقط یک میدان شهری، که به میعادگاهی برای شادی و همدلی بدل شده بود.
این موکب، با دستهای کوچک و قلبهای بزرگ این نوجوانان، تصویری زنده از عشق به پیامبر(ص) و اهلبیت(ع) بود؛ عشقی که هم مردم را خنک میکرد، هم دلشان را روشن.
گزارش: امیرعلی مقدم



نظر شما