تحولات منطقه

شهید ستوان دوم امیرمحمد امیری ۸مهرماه سال گذشته در حوزه استحفاظی هنگ مرزی زابل توسط افراد مسلح ناشناس به شهادت رسید، او که متولد ۶آبان ۱۳۸۰و فرزند اول یک خانواده درگزی است، باوجود معدل بالا در رشته علوم تجربی، مرزبانی از وطن را به پزشک شدن ترجیح داد.

مرزبان دهه هشتادی که زندگی‌اش به شهادت ختم شد
زمان مطالعه: ۵ دقیقه

در سکوت سنگین مرزهای دورافتاده، جایی که حدود خاک وطن مشخص می‌شود و پرچم ایران در باد در حال رقصیدن است، مرزبانان غیوری ایستاده‌اند که به دنبال نام و نشان نیستند و عشق به وطن آن‌ها را نگهبان تمامیت ارضی کشور کرده است. این مردان بی‌ادعا در خط مقدم امنیت ملی مأموریت دارند نه تنها با خطرهای آشکار چون قاچاق، نفوذ و تهدیدهای تروریستی مقابله کنند، بلکه باید دشواری‌های طبیعی، کمبود امکانات و دوری از خانواده را نیز تحمل کنند تا آرامش در شهرها جاری بماند.

مرزبانان با توجه به همه خطرهای موجود در مرز ازجمله مقابله با اشرار و تروریست‌ها، حتی در زمان صلح نیز در معرض شهادت قرار دارند، به‌طوری‌که در این سال‌ها مرزبانی خراسان رضوی ۲۹۳ شهید برای حفظ تمامیت ارضی کشور تقدیم اسلام کرده است.

شهید ستوان دوم امیرمحمد امیری نیز یکی از شهدای مرزبان خراسان رضوی است که ۸ مهرماه سال گذشته در حوزه استحفاظی هنگ مرزی زابل توسط افراد مسلح ناشناس در آن سوی مرز مورد اصابت گلوله قرار گرفت و با توجه به شدت جراحات وارده، در منطقه هیرمند به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

او که متولد ۶ آبان ۱۳۸۰ و فرزند اول یک خانواده درگزی است، با معدل بالا رشته علوم تجربی را در دبیرستان به پایان رسانده بود اما به دلیل علاقه‌اش برای ورود به نیروی نظامی کشور، در آزمون پذیرش دانشگاه افسری شرکت کرد و پس از گذراندن دوره کارشناسی، یک سال در هنگ مرزی تایباد و سپس در هنگ مرزی زابل مشغول خدمت بود.

قنبر امیری، پدر شهید امیری درباره این شهید مرزبانی می‌گوید: همسرم معلم نهضت سوادآموزی بود که با او ازدواج کردم و امیرمحمد در خانه پدری‌ام در بخش چاپشلو درگز به دنیا آمد. او نوری بود که در خانه ما متولد شد. تا دو سالگی امیرمحمد، در خانه پدری‌ام ساکن بودیم و سپس ساکن درگز شدیم.

او با بیان اینکه امیرمحمد خیلی مهربان و جوانی استثنایی بود، می‌افزاید: در مدرسه باید همه نمره‌هایش عالی می‌بود و به نمره ۱۹ راضی نمی‌شد. زمانی که دانش‌آموز رشته تجربی بود، معدلش۱۹.۷۵ شده بود و گریه می‌کرد که چرا نتوانستم معدل ۲۰ بگیرم، من او را دلداری ‌دادم و گفتم اشکالی ندارد. در هر زبانکده‌ای که در نزدیکی ما بود او را ثبت‌نام می‌کردم، به همین دلیل زبان انگلیسی‌اش خیلی خوب بود، در تلویزیون، تلفن همراه یا هر جایی که متنی انگلیسی بود به آسانی آن متن را برایم ترجمه می‌کرد و می‌خواند.

پدر امیر محمد در ادامه از ورزشکار بودن این شهید مرزبانی می‌گوید و توضیح می‌دهد: پسرم در رشته تکواندو کمربند مشکی داشت، در رشته شنا نیز کار کرده بود و یک دوره‌ هم برای آموزش کامپیوتر گذرانده بود، هر کلاسی که او را ثبت‌نام کردم با نمرات عالی آن دوره را به پایان رسانده بود.

دوستانش بیشتر از من امیرمحمد را می‌شناختند

پدر شهید امیری با اشاره به اینکه امیرمحمد در زمان دانش‌آموزی‌اش یک بسیجی فعال بود و هر بار که به او زنگ می‌زدم و می‌پرسیدم «کجایی؟» می‌گفت «مسجد محله‌ام»، خاطرنشان می‌کند: من شناختی از دوستان مسجدی پسرم نداشتم، پس از شهادتش دوستان او را در مسجد صاحب‌الزمان(عج) درگز دیدم و برایم از پسرم تعریف می‌کردند، پس از آن متوجه شدم بقیه بیشتر از من او را می‌شناسند، چرا که نمی‌دانستم وقتی به من می‌گوید مسجد هستم، در مسجد چه‌کاری انجام می‌دهد.

او ادامه می‌دهد: امیرمحمد در هوای گرم و سرد فعالیتش در بسیج را تعطیل نمی‌کرد، به اردوی جهادی می‌رفت و در رنگ‌آمیزی مدارس و خدمت به روستاهای دورافتاده مشارکت داشت. دوستانش برایم تعریف کرده‌اند وقتی برای رنگ‌آمیزی یک مدرسه رفته بودیم و می‌دانست مادرش در کدام کلاس تدریس می‌کند، به دوستانش گفته بود «شما این کلاس را رنگ نکنید، خودم می‌خواهم کلاس مادرم را رنگ کنم».من یک کشاورز و کارگر هستم و از ۲۰ سالگی هم پدرم فوت کرده است، به همین خاطر وقتی فرزندانم به من «بابا» می‌گفتند، من بال درمی‌آوردم. وقتی می‌دیدم فرزندانم بزرگ و موفق می‌شوند، لذت می‌بردم. امیرمحمد انرژی فوق‌العاده‌ای داشت، با کارهایش ما را شرمنده می‌کرد، به نظرم تربیت او کار خدا بود و کار ما نبود.

پدر شهید امیری با بیان اینکه پسرم خیلی مؤدب بود و با بزرگ‌ترها با احترام برخورد می‌کرد و با بچه‌ها، بچه بود، یادآور می‌شود: هر بار که برای مرخصی به خانه می‌آمد و از او می‌پرسیدیم «آنجا چطور است؟» چیزی نمی‌گفت و ما را آرام می‌کرد تا ما دغدغه سلامتی او را نداشته باشیم. زمانی که از نظر مالی دستم تنگ می‌شد، خیلی به من کمک می‌کرد. احترام خاصی برایم قائل بود و هیچ وقت پایش را جلو من دراز نمی‌کرد.

او می‌افزاید: پس از آنکه دیپلمش را گرفت، گفت می‌خواهم نظامی شوم، گفتم «پسرم به هرچه علاقه داری همان را دنبال کن، من هم تو را حمایت می‌کنم». آن سالی که امیرمحمد در آزمون افسری شرکت کرده بود، ۱۲۰ نفر در کل کشور پذیرفته شدند که پنج نفر آن‌ها از درگز بودند و پسرم هم جزو آن پنج نفر بود. زمانی که برای استخدام در مرزبانی از دوستان و آشنایان ما برای امیرمحمد تحقیق کردند، مسئولان تحقیقات گفتند «اگر پسر دیگری مثل امیرمحمد دارید به ما معرفی کنید، چون ما از هر کسی سؤال کردیم از خوبی‌های او گفت».

هیچ وقت کار اشتباهی نکرده بود

پدر امیر محمد در پاسخ به اینکه چرا با تصمیمش برای نظامی شدن مخالفت نکردید، با بیان اینکه پسرم یک مرد کامل بود، خیالم از طرف او راحت بود و می‌دانستم مستقل شده و می‌تواند از پس خودش بربیاید، می‌گوید: وقتی امیرمحمد تصمیم گرفت وارد نظام شود، نمی‌توانستیم به او بگوییم این کار را نکن، چون هیچ وقت کار اشتباهی نکرده بود که به او بگویی چرا این کار را انجام دادی، به همین خاطر مادرش هم راضی بود نظامی شود، چون از نظر ما این شغل مقدس است، ما افتخار می‌کنیم در مرزبانی خدمت کرده و در نهایت فدای رهبر و وطنمان شد و به جایگاه بزرگ شهادت رسید.

پدر شهید امیری با اشاره به اینکه پسرم در طول زندگی‌اش به کربلا نرفته بود، بیان می‌کند: نمی‌دانم خدا چه الهامی به دل پسرم کرده بود که در روزهای آخر زندگی‌اش گفته بود «من باید برای زیارت امام حسین(ع) به کربلا بروم»، من در پاسخ گفتم «ان‌شاءالله خداوند قسمت کند همه ما برویم» و بعد با شهادتش قسمت شد به زیارت امام حسین(ع) برود.

«ان‌شاءالله شهید شوی»

او خاطرنشان می‌کند: آخرین روزی که امیرمحمد می‌خواست به محل کارش برود، پسر خواهرم به او گفت «ان‌شاءالله شهید شوی»، پسرم هم در پاسخ گفت «اگر شهید شدم لباس‌هایم برای تو».

امیری درباره آخرین روزهای منتهی به شهادت پسرش عنوان می‌کند: در این چهار پنج سالی که امیرمحمد مشغول درس و کار بود هیچ وقت با او تماس نمی‌گرفتم، چون با خودم می‌گفتم الان سرکلاس است، شاید خسته یا سرپست است، اما سه روز پیش از شهادتش انگار خودش آگاه شده بود و به من گفت «بابا هر زمان دوست داری به من زنگ بزن». در این سه روز دلشوره عجیبی داشتم که خودم هم دلیل آن را نمی‌دانستم. در این سه روز آخر، روزی ۱۵ تا ۲۰ دقیقه با او صحبت می‌کردم، دوستانم به من می‌گفتند چرا آن‌قدر تلفنت مشغول است، می‌گفتم «یک پسر دارم که از من دور است با او صحبت می‌کنم». آن شبی که شهید شد، ساعت ۹ شب با او تلفنی صحبت کردم و به من گفت «الان جلو پاسگاه هستم و ساعت ۱۱ می‌روم بخوابم».

منبع: روزنامه قدس

برچسب‌ها

حرم مطهر رضوی

کاظمین

کربلا

مسجدالنبی

مسجدالحرام

حرم حضرت معصومه

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
در زمینه انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
  • لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
  • مدیر سایت مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظرات پس از تأیید منتشر می‌شود.
captcha