در روزگاری که واژه «معنا» در هیاهوی مصرفگرایی و شتاب روزمره کمفروغ شده است، فیلسوف صربتبار آمریکایی، پروفسور پردراگ چیچوواتسکی، با کتاب «معنای زندگی» کوشیده است تا این پرسش جاودانه را از دل بحرانهای عصر ما دوباره احیا کند. گفتوگوی پیشرو با او، سفری است از اندوه شخصی تا تأملی جهانی: از تجربه سوگ دوستِ ازدسترفتهاش در میانه همهگیری کرونا تا بازاندیشی در اینکه چگونه میتوان در جهانی پر از اضطراب، همچنان با امید و ایمان زیست.
چیچوواتسکی که استاد تمام فلسفه دانشگاه صلیب مقدس ماساچوست آمریکاست، در این گفتوگو، فلسفه را نه انحصار اندیشمندان دانشگاهی، بلکه یکی از راههای زیستن صادقانه میداند؛ راهی که باید با دین، ادبیات و هنر همسفر شود تا از درون تجربه زیستی انسان معنا بیافریند. او بر این باور است که معنای زندگی نه در پاسخهای قطعی، بلکه در «جستوجوی مداوم» و در تعهدی صادقانه به حقیقت درونی ما شکل میگیرد. از نظر او، معنا از سبک زندگی برمیخیزد، نه از فرمولهای نظری و تنها در پیوند میان خرد و عشق، درک و عمل، میتوان به نوعی «غوطهوری در معنا» رسید.در این گفتوگو، چیچوواتسکی با نگاهی انتقادی به فردگرایی افراطی و نسبیگرایی اخلاقی، از ضرورت بازگشت به حس «مقدس» سخن میگوید؛ همان چیزی که به باور او، گمشده بزرگ جهان مدرن است.
چه عاملی شما را برانگیخت تا کتابی با عنوان «معنای زندگی» بنویسید؟ آیا هدف اصلی شما ارائه نگاهی مقدماتی برای مخاطب عام بود یا قصد داشتید برداشت و تأمل شخصی خود را در باب این پرسش بنیادین مطرح کنید؟
این کتاب در تابستان سال ۲۰۲۰ نوشته شد؛ سالی که نخستین سال همهگیری کووید۱۹ بود و همزمان، سالی که بهترین دوستم را از دست دادم. او در آغوش من، در هواپیما، جان سپرد؛ زمانی که هر دو از هند بازمیگشتیم و او در آنجا بیمار شده بود. برای من، آن تابستان، فصلی از سردرگمی و سوگواری بود؛ تابستانی سرشار از اندیشه و تأمل که مدام مرا به پرسش دیرپای «معنای زندگی» بازمیگرداند.
پس از چند ماه در آن وضعیت، در درونم نیازی عمیق احساس کردم تا نگاه شخصی خود را نسبت به این مسئله همیشگی با دیگران در میان بگذارم. نخستین پیشنویس کتاب در یک فوران پرشور و آتشفشانی طی چند هفته نوشته شد؛ البته ویرایش و آمادهسازی نهایی آن مدت بسیار زیادی به طول انجامید.
بسیاری بر این باورند «معنای زندگی» از ژرفترین و پیچیدهترین پرسشها در فلسفه است. آیا پرداختن به آن در قالبی «سریع» و فشرده، خطر سادهسازی بیش از حد را در پی ندارد؟ شما چگونه میان ایجاز و عمق تعادل برقرار کردید؟
بیتردید، این یکی از عمیقترین، پیچیدهترین و در عین حال مهمترین پرسشهای فلسفه است؛ همان پرسشی که معمولاً انسان را برمیانگیزد تا به فلسفه روی آورد و آثار بزرگترین اندیشمندان تاریخ بشر را مطالعه کند. من نیز زمانی که دانشجوی فلسفه بودم، تنها آرزویم این بود که روزی بتوانم پاسخی شخصی برای این پرسش جاودانه بیابم. اما آیا میتوان به چنین پرسشهایی به شکلی سریع و فشرده پاسخ داد، بیآنکه گرفتار سادهسازی شویم؟ پاسخ من مثبت است. طول پاسخ هیچگاه تضمینی برای ژرفا و کفایت آن نیست. در حقیقت، برخی از شگفتانگیزترین و ماندگارترین پاسخها همانهایی هستند که در قالبی «کوتاه» بیان شدهاند؛ چنانکه در اشعار مولوی یا گفتوگوهای کوتاه افلاطون و یا در برخی از فرازهای بهیادماندنی کتابهای مقدس میتوان دید.
البته هیچ نسخه قطعی برای حفظ تعادل میان اختصار و عمق وجود ندارد. گاه در این تلاش ناکام میمانیم، اما گاه الهام و لطفی به یاریمان میآید و توفیق مییابیم چنین تعادلی را برقرار کنیم. داوری نهایی درباره اینکه آیا در این کتاب توانستهام به آن توازن دست یابم یا نه، بر عهده خوانندگان من است.
در کتاب خود به بررسی سنتهای گوناگون فلسفی پرداختهاید. آیا همچنان بر این باورید که فلسفه بهترین مسیر برای کاوش در معنای زندگی است، یا باید الهیات، ادبیات و هنر را نیز راهنمایانی همارزش در این جستوجو دانست؟
فلسفه یکی از راههایی است که میتوان از طریق آن به پرسش از معنای زندگی پرداخت، اما هرگز تنها راه نبوده است. در برهههایی از تاریخ، فلسفه بهعنوان مسیر اصلی و ممتاز در این جستوجو تلقی میشد، با این حال، دین و الهیات و همچنین ادبیات و هنر، همواره در این مسیر نقشی اساسی داشتهاند. امروز در روزگاری زندگی میکنیم که واکاوی معنای زندگی دیگر نمیتواند محدود به یک رشته یا نگرش خاص باشد. فهم این مسئله نیازمند رویکردی چندرشتهای و همافزا میان فلسفه، دین، هنر، ادبیات و دیگر شیوههای تجربه زیستن است.
برخی منتقدان گفتهاند کتابتان تا حد زیادی بر سنتهای غربی تکیه دارد. آیا این انتخاب عمدی بوده است؟ جایگاه سنتهای شرقی و اسلامی را در جستوجوی معنا چگونه میبینید؟
نباید فراموش کنیم که من خود محصول همان سنت غربی هستم. بنابراین جای تعجب ندارد که این سنت را بهتر از هر سنت دیگری میشناسم. بهطور کلی، هنگامی که با مسائل دشوار و مهم روبهرو هستیم، بهتر است از آنچه بیشترین آگاهی و تجربه شخصی را دربارهاش داریم آغاز کنیم. با این حال، در کتاب به برخی سنتهای دیگر نیز استناد کردهام که با آنها آشنایی نسبتاً خوبی دارم؛ از جمله سنتهای چینی و هندی. حکیم چینی، منسیوس، درست در ابتدای کتاب مورد اشاره قرار گرفته است. تائوئیسم طی چند دهه گذشته الهامبخش من بوده و در کتاب نیز علاقه و احترام عمیق خود را نسبت به گاندی، تاگور و بهطور کلی سنت هندی نشان دادهام. متأسفانه من هنوز به اندازه کافی با سنت اسلامی آشنا نیستم، اما امیدوارم در آینده این وضعیت تغییر کند و بتوانم آن را بهتر بررسی کنم.
یکی از نقاط قوت کتاب، ساختار روشن و آموزشی آن است. آیا شما این سبک نوشتار را پاسخی به فاصله فزاینده میان فلسفه دانشگاهی و عموم مردم میدانید؟
قطعاً، فاصلهای میان فلسفه دانشگاهی و عموم مردم وجود دارد و این فاصله در حال گسترش است. در آغاز مسیر علمی خود، من نیز همانند یک فیلسوف دانشگاهی مینوشتم، اما هرگز راضی نبودم افراد تحصیلکرده هم نتوانند کتابهایم را بخوانند و درک کنند. در آثار بعدی خود، بهطور آگاهانه تلاش کردهام تا این شکاف را تا حد امکان کاهش دهم و نوشتاری ارائه کنم که برای مخاطبان گستردهتر نیز قابل فهم و جذاب باشد.
شما معنای زندگی را بیشتر بهعنوان یک «جستوجو» توصیف میکنید تا یک پاسخ قطعی. آیا ممکن است این رویکرد بیش از حد نسبیگرایانه به نظر برسد و خوانندگان را بیشتر سردرگم کند تا اینکه روشن کند؟
ما هیچ دلیل قطعی برای این فرض نداریم که باید تنها یک پاسخ نهایی و قطعی برای پرسش از معنای زندگی وجود داشته باشد، اما حتی اگر چنین پاسخی هم وجود داشته باشد، شاید خردمندانه باشد که بهصورت نمادین با آن همچون یک دستور آشپزی برای تهیه غذایی خوشمزه برخورد کنیم که خودمان باید آن را بپزیم. در این مسیر، نهتنها باید با دستور کار برخورد کنیم، بلکه باید با موادی که در اختیار داریم و مهارتهای آشپزی خود، آن غذا را آماده کنیم. این مواد و مهارتها متفاوتاند، اما این تفاوت دلالت بر نسبیگرایی ندارد.پیام اصلی این است حتی وقتی میدانیم کدام مسیر را باید دنبال کنیم، باید فعالانه در پیمودن آن مسیر مشارکت داشته باشیم و تا حد توان به سمت مقصد حرکت کنیم. آنچه کمتر اهمیت دارد، نحوه توصیف این مشارکت است: چه بهعنوان یک جستوجو، چه تحقق سرنوشت یا تحقق رسالت زندگی. نکته مهم این است که از درون، با تمام جدیت و تعهد ممکن، به دنبال چنین تلاشی باشیم.
برخی منتقدان معتقدند کتاب شما بیشتر نقشهای از دیدگاهها ارائه میدهد تا پاسخ شخصی. آیا خودتان پاسخی مشخص به پرسش از معنای زندگی دارید یا هنوز در جستوجوی آن هستید؟
چهار فصل اصلی کتاب با عناوین «شایستگی»، «شانس»، «سپاسگزاری» و «الهام» مشخص شدهاند. من این چهار عنوان را بهعنوان تابلوهایی در نظر میگیرم که برای همه ما یا حداقل برای بیشتر ما، معتبرند، اما من آنها را از سالها جستوجوی شخصی خود شناسایی کردهام. آنچه در کتاب ارائه میکنم، نمیتوانم نقشه بخوانم. نقشه از شرایط زندگی ما و استعدادها و ویژگیهای شخصیمان ساخته میشود که میتواند به اندازه تفاوت کشورهای ما و فرهنگهایمان متنوع باشد. من ترجیح میدهم بگویم این چهار فصل، یک سیستم مختصات ایجاد میکنند که میتوانیم آن را بر هر زندگی انسانی اعمال کنیم، فارغ از شرایط خاص و ویژگیهای شخصی افراد. درنهایت، قضاوت درباره اینکه آیا من پاسخی مشخص برای پرسش از معنای زندگی دارم یا هنوز در جستوجوی آن هستم، بر عهده خوانندگان است.
چگونه میتوان معنای زندگی را ارزیابی کرد؟ آیا معیاری عینی وجود دارد یا این مسئلهای شخصی و مبتنی بر تجربه است؟
من به یک دوگانگی مطلق میان عینی و ذهنی اعتقادی ندارم، بهویژه اگر «عینی» را بر اساس معیارهای علمی و «ذهنی» صرفاً تجربهای شخصی و منحصر به یک فرد بدانیم. در هر تجربه زیستی، با عناصری سروکار داریم که ویژگیهای هر دو جنبه ذهنی و عینی را دارند. آنچه در کتاب ارائه کردهام، به شدت بر آن منطقه خاکستری میان عینی و ذهنی متکی است؛ منطقهای که در هیچ زبان رایجی واژگان کافی برای توضیح آن وجود ندارد، اما با این حال میتوانیم آن را درک کنیم، فارغ از اینکه به چه زبانی سخن میگوییم. به همین دلیل، کتاب را با اندیشهای کهن از منسیوس آغاز کردهام: او از وجود «قلب مشترک انسانیت» سخن میگوید، ترکیبی از ذهن و دل که همه ما با آن سهیم هستیم، حتی اگر در مورد هر فرد، جزئیات خاص خود را داشته باشد؛ شامل کسانی که همزمان و در یک مکان زندگی میکنند، حتی اعضای یک خانواده یا دوقلوهای همسان.
به نوعی، همه ما ظرفیت شناسایی رنج دیگران و تأثر از آن را داریم، همانطور که قدرت عشق، صداقت و وفاداری را نیز میشناسیم؛ فارغ از اینکه این ویژگیها چگونه بهطور خاص تجلی یافته باشند. همانقدر که شگفتانگیز است انسانها در همه سنین و فرهنگها چنین ظرفیتها و تمایلات مشابهی دارند، به همان اندازه شگفتانگیز است که هر یک از ما این تواناییها را به شیوهای منحصربهفرد تجربه میکنیم. این همان زیبایی - یا شاید بهتر: راز - چالشی است که با آن روبهرو هستیم: یافتن معنای زندگی.
شما به نقش اخلاق و ارزشها در بخشیدن معنا به زندگی تأکید میکنید. در دنیای امروز که غالباً تحت تأثیر نسبیگرایی اخلاقی و فردگرایی افراطی است، چگونه میتوان معنای مشترک یا همگانی یافت؟
هر بحثی درباره معنای زندگی باید با ارزشها و اخلاق در ارتباط باشد، زیرا معنای زندگی اساساً به کیفیت زندگی و شکوفایی انسانی مربوط میشود. درست است که جهان ما تحت سلطه نسبیگرایی اخلاقی و فردگرایی افراطی است و یافتن معنای مشترک و همگانی آسان نیست و شاید حتی دشوار یا ناممکن به نظر برسد، با این حال، معتقدم این امکان وجود دارد.من کاملاً با اندیشه یوهان گوتفرید فون هردر، فیلسوف، الهیدان و شاعر آلمانی (۱۸۰۳–۱۷۴۴) که گفته است «ما همه باید به شیوه خود انسانی باشیم» موافقم. انسانیت، آن چیزی است که ما بهطور مشترک داریم. در عین حال، هر یک از ما ویژگیها و ظرفیتهای منحصربهفرد خود را داریم که نیازمند پرورش و توجه است.
این اندیشه ما را در فضای میان – یا شاید بهتر: فراتر از – عینی و ذهنی، ارزشهای مطلق و نسبی هدایت میکند. مهم نیست چه کاری انجام میدهید و چگونه زندگی میکنید، هرگز فراموش نکنید که شما یک انسان هستید و عضوی از خانواده انسانی. با این حال، در احترام به انسانیت خود و دیگران، هرگز استعدادها و ویژگیهای منحصربهفرد خود، مسیر زندگی و رسالت و vocation (رسالت درونی برای امری خاص) خود را نادیده نگیرید.
در ایران و جهان اسلامی، معنای زندگی با مفاهیم عبادت و نزدیکی به خدا گره خورده است. شما این تفسیر دینی از معنا را چگونه میبینید؟
دین به قدمت تاریخ بشر است و این اتفاقی نیست که چنین باشد. دین بخشی اساسی از هویت ماست و وقتی از دین روی برمیگردانیم، زندگی خود را دشوارتر میکنیم و گاهی حتی کاملاً سرگشته و بیجهت میشویم. با هدایت ما به سوی چیزی فراتر از خودمان، دین حس تواضع را در ما میپروراند و همزمان جهتگیری و حس راهنمایی به زندگی میبخشد.
در دنیای سکولار، این هدایت با جایگزینهایی مانند پول، جایگاه اجتماعی، قدرت سیاسی و لذتهای شخصی تأمین میشود؛ جایگزینهایی که ممکن است مدتی کارآمد باشند، اما درنهایت نمیتوانند عمیقترین آرزوها و نیازهای ما را ارضا کنند. میتوان دید در جهان سکولار، هنگامی که سالمندان از چنین جایگزینهایی که تمدن ما به طور مداوم برایمان تولید و تکثیر میکند روی میگردانند و دین را کشف یا دوباره کشف میکنند، سرعت تلاشهای روزانه خود برای دستیابی به کالاهای مادی، که برای بقا یا زندگی راحت ضروریاند را کاهش میدهند و درمییابند به چیزی فراتر از آسایشهای زندگی نیاز دارند. چیزی بسیار بیشتر، و دین سنتاً این نیاز را برای ما فراهم کرده است.
امروزه بسیاری از جوانان با پوچی و یأس دستوپنجه نرم میکنند. آیا کتاب شما راهنمایی عملی برای آنها ارائه میدهد یا عمدتاً اثری نظری و تأملی است؟
پوچی و یأس چنان گستردهاند که میتوان از شیوع آنها در سراسر جهان سخن گفت، شیوعی بسیار شدیدتر و کشندهتر از کووید۱۹. کتاب من هیچ «واکسنی» برای مقابله با این همهگیری ارائه نمیدهد و اصولاً چنین چیزی ممکن نیست.
این کتاب، دعوتی است برای هر یک از ما تا با زندگی خود روبهرو شویم، با صداقت و شجاعت در درون خود و جهان پیرامونمان بنگریم و تلاش کنیم درک بهتری نهتنها از اینکه چه کسی هستیم، بلکه از اینکه چرا اینجا هستیم، بدست آوریم. میتوانم بگویم کتاب من نه صرفاً عملی است و نه تنها نظری. این کتاب، کاوشی است در تجربه مشترک انسانی ما، نگریسته شده از دریچه سفر و مسیر زندگی خودم.
چرا فکر میکنید پرسش از معنای زندگی در قرن بیستویکم دوباره به موضوعی مرکزی در فلسفه و روانشناسی تبدیل شده است؟
ین پرسش دوباره به موضوعی مرکزی تبدیل شده است، زیرا بازتابی از نحوه زندگی ماست؛ بازتاب زندگیهای پر از یأس و تنهایی ما. همچنین، این بازگشت به دلیل فروپاشی اعتماد ما به نهادها و افزایش نارضایتی از سبک زندگی مصرفگرایانه است.
در دهه ۱۹۹۰ و نخستین دهه قرن بیستویکم، پژوهشها و تحقیقات گستردهای درباره شادی انجام شد، نه معنای زندگی. اما شادی، همانگونه که در جهان غرب درک میشود، بخشی از همان صنعت مصرفگرایی است که هر گونه معنای عمیقتر را از زندگی ما خالی کرده است. این جستوجوی شادی، بخشی از همان «سرطانی» بود که موجب شد احساس سردرگمی، گمگشتگی، پوچی و تنهایی کنیم.
جستوجوی معنا باید بسیار فراتر و عمیقتر از اشتیاق ما به شادی باشد؛ در حالی که ممکن است هنوز توهم داشته باشیم که میتوانیم شادی بخریم، هیچ وسیلهای نمیتواند معنای زندگی را برای ما خریداری کند. این جستوجو باید از منبعی متفاوت بیاید؛ نیازمند روبهرویی صادقانه با خودمان و بازاندیشی انتقادی در سراسر سبک زندگی ماست.با توجه به اینکه بحرانها عمیقتر و گستردهتر شد و تلاشهای ما برای «تأمین» شادی خودمان نتیجهبخش نبود، ما – بیشتر بهصورت شهودی تا آگاهانه – فهمیدهایم که ناخوشی ما ریشهای عمیقتر دارد و نیازمند تغییر بنیادین در نحوه زندگی و باورهای ماست.
آیا معنای زندگی باید بهعنوان یک معنا و مفهوم جهانی و قابل اعمال برای همه درک شود، یا هر فرد میتواند معنای شخصی خود را بسازد؟
در معنای زندگی، عناصری وجود دارند که جهانیاند و عناصری که به شخصیتها و توانمندیهای منحصربهفرد ما مرتبطاند و من باور ندارم که معنای زندگی را «بسازیم» به معنای برنامهریزی و اجرا. معنای زندگی نتیجه برنامهریزی مستقیم نیست؛ بلکه بیشتر محصول جانبی یک سبک زندگی درست است: فهمیدن اینکه ما چه کسی هستیم و کجا هستیم، چه چیزی از ما خواسته شده و چه میتوانیم ارائه دهیم و یافتن اندازه درست بین زندگی بهعنوان انسان و احترام به استعدادها و هدیههای منحصربهفرد خود. معنا از طریق سبک زندگی صحیح پدید میآید و زمانی که فردی را ببینیم که با سلامت، نیکوکاری، مهربانی و فروتنی میدرخشد، قادر به شناخت آن خواهیم بود.
اگر زندگی انسان کوتاه و محدود است، آیا سخن گفتن درباره «معنا» اقدامی عقلانی است یا صرفاً راهی برای آرام کردن اضطرابهای هستیشناختی؟
زندگی، واقعاً کوتاه و محدود، شکننده و گذراست. معنای زندگی نتیجه تلاش عقلانی ما نیست و صرفاً راهی برای تسکین اضطرابهای هستیشناختی نیز نیست. معنا از تلاش یکپارچه ما و سبک زندگی شایسته ناشی میشود. از سبک زندگیای پدید میآید که «درست» به نظر برسد و این درستی از طریق درخشش درونی که از یک فرد ساطع میشود خود را نشان دهد.معنا از آنجا میآید که ما خود واقعیمان باشیم و براساس حقیقت درون هسته وجود خود زندگی کنیم و همچنین در هماهنگی با بهترین آموزههای جوامع و سنتهایمان زندگی کنیم. درنهایت، باید چنین باشد که حقیقتهای درونی و مهمترین ارزشهای بیرونی با هم همگرا شوند، همدیگر را ارتقا و غنی کنند و نه اینکه در تضاد باشند و ما را به جهتهای مخالف بکشانند. ما این موضوع را در زندگی افراد بزرگ میبینیم، مانند آلبرت شوایتزر، که من در این کتاب او را یکی از استادان و الهامبخشهای خود معرفی کردهام.
شما بر اهمیت «غوطهوری» در پرسش از معنا تأکید میکنید. این واژه چگونه با تأمل و تفکر فلسفی معمول تفاوت دارد؟
با وجود اهمیت تأمل و تفکر، اینها ممکن است تنها در سطح اندیشه باقی بمانند. غوطهوری به معنای نفوذ فراتر از تأمل و تفکر صرف نیست، بلکه به معنای زیستن آن تأملها و تفکرات، تجسم آنها در زندگی ما و جاری ساختنشان در سراسر وجودمان است، بهگونهای که ما را به سوی زندگیای معنادار هدایت کند.در بیش از ۲ هزار سال سنت فلسفی غرب، میان «vita contemplativa» و «vita activa» – یعنی سبک زندگی تأملی و سبک زندگی فعال – تفکیک قائل شدهایم. نکته این است که آنها را به هم پیوند دهیم، یکپارچه کنیم و اجازه دهیم هر دو بهطور برابر و ضروری بخشی از زندگی ما باشند.
یکی از نقدها به کتاب این است که عمق تاریخی کافی ندارد و بیشتر بهعنوان یک مرور سریع عمل میکند. پاسخ شما به این انتقاد چیست؟
این کتاب بخشی از یک مجموعه کتاب است که مرورهای سریع از برخی موضوعات مهم ارائه میدهد. کل این مجموعه بر این اساس طراحی شده است. برخی عناوین دیگر در این مجموعه عبارتاند از: «اخلاق»، «دین»، «خشونتپرهیزی»، «زیبایی» و غیره. ناشر از من خواست تا کتابی بنویسم که مرور سریعی ارائه دهد و من دقیقاً همین کار را انجام دادهام.
آیا معنای زندگی در دوران مدرن و پستمدرن تغییر کرده است، برای مثال، از معانی جمعی (دین، ملت، خانواده) به معانی فردیتر (موفقیت شخصی، شادی) منتقل شده است؟
له، معنای زندگی تغییر کرده است و دقیقاً در جهتی که شما توصیف کردید. در گذشته، مهمترین چیز، جامعهای بود که در آن به دنیا آمدهایم، خانوادهای که در آن بزرگ شدهایم و جنسیتی که به آن تعلق داشتیم. اینها انتظارات و نقشهای مشخصی بر ما تحمیل میکردند و انسان میتوانست با ایفای نقش محوله با تواضع و وفاداری، معنای زندگی را بیابد.
از دوران مدرن به بعد، تأکید به ویژگیها، استعدادها و ظرفیتهای فردی ما منتقل شده است. در واقع، این تأکید چنان زیاد شده که امروزه ما بر جنبههای فردی زندگی، موفقیت و شادی شخصی خود، تمرکز بسیار بیشتری داریم. با این حال، این تمرکز اغراقآمیز باعث شده است که ریشههایمان، زمینی که بر آن ایستادهایم و ارزشهایی که باید ما را در مبارزات زندگی هدایت کنند، از دست برود.
فردگرایی به حدی به بلا و مشکل دوران ما تبدیل شده که یک الهیدان و متفکر غربی هوشمند، توماس مرتون، چند دهه پیش اعلام کرد: «شخص باید از فردگرایی نجات یابد». منظور او از «شخص»، ترکیبی است از احترام به انسانیت مشترک ما همراه با پرورش ویژگیهای منحصربهفرد فردی، همانطور که قبلاً هنگام اشاره به هردر توضیح داده شد. فردگرایی اغراقآمیز دوران ما، انسانیت مشترک ما را نادیده میگیرد و از یاد میبرد، چیزی که در گذشته اصلیترین – و اغلب تنها – چیزی بود که اهمیت داشت.
شما به متفکرانی مانند نیچه، کامو و تولستوی اشاره میکنید. کدامیک از این افراد بیشترین تأثیر را بر دیدگاه شخصی شما داشته است؟
از میان این متفکران، تولستوی بیتردید بیشترین تأثیر را بر من گذاشته است. نیچه و کامو بیشتر بهعنوان نشانگر بحران عمیقی که غرب از حدود سال ۱۸۵۰ تجربه میکرد، عمل کردند. آنها به من بهطرز روشن نشان دادند که در کدام مسیر نباید رفت.
تولستوی نه تنها نویسندهای بزرگ بود، بلکه متفکری فوقالعاده صادق بود. بالاترین اصل برای او حقیقت بود و میخواست نشان دهد که لازم نیست با توهم، دروغ و مصالحه زندگی کنیم، بلکه امکان دارد با خود واقعی و ارزشهای بنیادین خود که به باور او از دین نشأت میگیرند، صادق باشیم. او بهعنوان یک مسیحی ارتدوکس بزرگ شد، سپس در جوانی تربیت دینی خود را کاملاً نادیده گرفت، تا آنکه در مواجهه با عمیقترین بحران زندگیاش و نزدیک به خودکشی، دوباره دین را کشف کرد.
تولستوی الگویی است نهتنها برای بازکشف سنت دینی خود، بلکه برای کسی که سایر ادیان بزرگ جهان را نیز بسیار جدی گرفت. او زمان قابل توجهی را به مطالعه کتب مقدس ادیان عمده اختصاص داد و به این نتیجه رسید که آنها تقریباً آموزهها و ارزشهای یکسانی به ما منتقل میکنند.
مشکل تولستوی این بود که نمیتوانست کاملاً بر اساس آنچه حقیقت میدانست زندگی کند؛ احساسات و تمایلات او گاهی بیش از حد قوی بودند تا بتواند آنها را رام یا در مسیر زندگی سازندهای ادغام کند. در این زمینه، من به هِرمان هسه حتی بیشتر از تولستوی احترام میگذارم. هر دو در جوانی و حتی در میانسالی با پرسش از معنای زندگی بهطور عمیق دستوپنجه نرم کردند. اگرچه تولستوی نویسنده بزرگتری بود، هسه انسانی عاقلتر و یکپارچهتر بود. من تأسف میخورم که هسه را بخش مهمی از کتابم درباره معنای زندگی قرار ندادم، اما امیدوارم کتاب جداگانهای درباره زندگی و آثار هسه و جستوجوی او برای معنای زندگی بنویسم.
اگر میخواستید معنای زندگی را برای مخاطبان ایرانی، ریشهدار در سنتی عمیقاً دینی و معنوی، توضیح دهید، چگونه آن را با آنچه به مخاطب غربی ارائه میکنید متفاوت خواهد بود؟
به مخاطبان ایرانی که بسیار ریشهدار در سنت دینی و معنوی خود هستند، جستوجوی معنا را با تکیه فراوان بر مفهوم «مقدس» توضیح میدهم. من گهگاه از واژه «مقدس» در کتاب استفاده کردهام، اما در این نسخه، این مفهوم جایگاه بسیار مهمتری پیدا میکند و محور اصلی بحثهای من خواهد بود.
منظورم از «مقدس»، چیزی است که آنقدر برای ما ارزشمند است که هرگز آن را خیانت یا معامله نمیکنیم. بهگونهای که من درک میکنم، «مقدس» کاملاً با مفهوم مهم دیگری به نام «مقدس بودن» یا «قدس» همپوشانی ندارد، اما ارتباط نزدیکی با آن دارد. من به این باور رسیدهام که بخش بزرگی از سردرگمی ما در جهان امروز ناشی از از دست رفتن حس مقدس و قدسی است؛ اینکه دیگر چیزی را بهعنوان مقدس یا قدسی تجربه نمیکنیم.
من باور ندارم که بتوانیم زندگی معناداری داشته باشیم، مگر آنکه برخی افراد و برخی چیزها برای ما مقدس باشند. این به ما ریشه و بنیان میدهد، چیزی برای اعتماد و تکیه کردن، بدون توجه به آنچه در زندگی رخ میدهد؛ حتی زمانی که با وقایعی شگرف و دردناک مواجه میشویم، مانند اپیدمی کووید۱۹ یا از دست دادن شخصی بسیار عزیز برای ما.
در نهایت، اگر میخواستید جوهره کتاب خود را در یک جمله بیان کنید، آن جمله درباره معنای زندگی چه خواهد بود؟
به آنچه در عمق وجودت است گوش کن و تا حد امکان صادق و وفادار به آن باش.
خبرنگار: محمدجواد استادی



نظر شما