تحولات منطقه

میهمان این هفته من معلم بازنشسته‌ای است که غم بزرگ زندگی‌اش را به کاری بزرگ تبدیل کرده است. ناصر طالبیان که چند سال پیش تنها فرزندش را از دست داد، به جای اینکه بنشیند و غصه بخورد سعی کرد یاد او را زنده نگه دارد.

از کاشت درخت تا کندن جان‌پناه
زمان مطالعه: ۱۲ دقیقه

میهمان این هفته من معلم بازنشسته‌ای است که غم بزرگ زندگی‌اش را به کاری بزرگ تبدیل کرده است. ناصر طالبیان که چند سال پیش تنها فرزندش را از دست داد، به جای اینکه بنشیند و غصه بخورد سعی کرد یاد او را زنده نگه دارد. این معلم ریاضی برای این کار شروع به کندن جان‌پناهی در دل کوه‌های اطراف نیشابور کرد. طالبیان از چند سال پیش در همان نقطه شروع به کاشت درخت کرده است و حالا دره اقاقیا یا کلاته‌ اقاقیا جایی است برای اینکه او هم یاد دخترش را زنده نگه دارد و هم مکانی برای آسایش آن‌هایی که می‌خواهند ساعتی از زندگی ماشینی به دور باشند. یکی از همین روزهای پاییزی خودم را به نیشابور رساندم تا صحبت‌هایش را از نزدیک بشنوم امیدوارم دیدار بعدی‌ام با این معلم عزیز در دره اقاقیا باشد شاید در روزی که مه دره را فرا گرفته و زیبایی به حد نهایت رسیده است.

تلنگری در ۳۰ سالگی

من سال ۱۳۳۲ در شهر نیشابور به دنیا آمدم. خانواده ما پرجمعیت بود یعنی ۶ دختر و یک پسر. پدرم مغازه کفش‌فروشی داشت و مادرم خانه‌دار بود و البته هر دو عزیز به رحمت خدا رفته‌اند.
عشق من به طبیعت از جوانی شروع شد. در خانواده ما کسی اهل کوه و کوه‌نوردی نبود هرچند پدرم اهل ورزش‌های باستانی و زورخانه بود و می‌توان گفت اگرچه کوهنورد نبود اما نسبتی با ورزش داشت. ولی آن‌گونه که شنیده‌ام پدربزرگم کوهنورد بوده است.
من در نیشابور درس خواندم و وقتی معلم شدم درس ریاضی را در دوره راهنمایی تدریس می‌کردم. من دوره دو ساله‌ای را در دانشسرا گذراندم و سال ۱۳۵۷ به استخدام آموزش و پرورش درآمدم و سال ۱۳۸۵ هم بازنشسته شدم.
ماجرای کوه رفتن من هم از آنجا شروع شد که خیلی اهل کوه یا حتی بهتر است بگویم ورزش نبودم اما گاهی که فرصتی پیش می‌آمد با دانش‌آموزانم به کوه‌های اطراف روستا می‌رفتیم آن هم در حد یک گردش ساده. آن زمان من بیست‌ونه ساله یا سی ساله بودم.
یادم هست در یکی از روزها که با بچه‌ها به کوه رفته بودیم، متوجه شدم دانش‌آموزانم خیلی راحت و سریع و مثل غزال از کوه بالا می‌روند اما من با اینکه باید ظاهراً قوی‌تر باشم و آمادگی بهتری داشته باشم نمی‌توانم پا به پای آن‌ها بروم.
همان نتوانستن برای من این تلنگر را زد که چرا از این سن و سال نمی‌توانم مثل دانش‌آموزانم از کوه بالا بروم؟ آن روز وقتی دیدم که در ۳۰ سالگی نمی‌توانم پا به پای دانش‌آموزانم بروم با خودم فکر کردم که در آینده‌ای نزدیک چه وضعیتی خواهم داشت؟
خلاصه نتوانستن آن روز تلنگری شد برای من که به سمت ورزش بروم و در کنار آن تلنگر عشق من به طبیعت از ۳۰ سالگی شکل جدی‌تر و بهتری به خود گرفت هرچند قبل از آن گهگداری با بعضی از دوستانم به کوه می‌رفتیم اما آن کوه رفتن با چیزی که امروز تنهایی و یا بعضی وقت‌ها با دوستان می‌روم خیلی متفاوت است چون حالا عزم من برای رفتن جزم است.
به نظرم آن کوه رفتن‌ها بیشتر جنبه گلگشتی داشت تا کوه‌نوردی جدی. خلاصه آن روز تصمیم گرفتم خودم را محک بزنم و مسیر خودم را عوض کنم که همان اتفاق هم افتاد. به نظر خودم ورزش‌های مختلفی چون دوچرخه‌سواری، کوه‌نوردی، ورزش‌های رزمی مثل ووشو، شنا و... را که امتحان کردم برای من بهترین ورزش دوومیدانی است که حتماً می‌دانید به آن ورزش مادر هم می‌گویند. در این سال‌ها دویدن را ترک نکردم و عملاً هم به این نتیجه خوب رسیده‌ام. بعد از دوومیدانی کوه‌نوردی را پسندیده‌ام. درباره دوومیدانی این نظر را دارم که هر کس در هر رشته‌ای می‌خواهد موفق باشد باید حتماً دویدن را هم در برنامه خودش بگنجاند که نفس داشته باشد. در حال حاضر ورزش اول من دو استقامت است و بعد از آن هم کوه‌نوردی.

از دویدن تا درختکاری در دره

وقتی در ۳۰ سالگی متوجه شدم که باید به شکل جدی‌تری ورزش کنم، یک روز به ورزشگاهی که نزدیک خانه بود رفتم. ورزشگاه پیستی داشت که ۴۰۰ متر بود و من از روز بعد از دیدن ورزشگاه، دویدن را شروع کردم. یادم هست روز اول نتوانستم دو دور بیشتر بدوم. همان روز این فکر از ذهنم گذشت که آیا روزی می‌رسد بتوانم ۱۰ بار دور پیست بدون توقف و یک نفس بدوم؟ دو سه ماه بعد از آن روز، به جایی رسیده بودم که می‌توانستم ۱۰ دور بدوم و توانسته بودم با تمرین و ممارست به چیزی که می‌خواهم برسم. در حال حاضر هم که وارد ۷۳ سالگی شده‌ام، تقریباً یک روز هم دو استقامت را ترک نکردم. برنامه من به این شکل است که هر روز صبح زود خودم را به جاده باغرود نیشابور می‌رسانم و بعد از دویدن حدود ۴ کیلومتر به خانه برمی‌گردم.
نکته جالب درباره این دویدن این است که وقتی به خانه برمی‌گردم بسیار حس خوبی دارم و انگار این دویدن هر روز به من کمک می‌کند تا نگاهم به زندگی تغییر کند و بهتر شود.
سال ۱۳۸۲ که در روستای سوقند خدمت می‌کردم در یکی از روزها و اگر درست یادم مانده باشد مهرماه با یکی از دانش‌آموزانم به کوه زدیم. بعد از اینکه راه افتادیم از دانش‌آموزم خواستم این بار به مسیری برویم که تا به حال نرفته بودیم. ایشان هم گفت من دره‌ای را بلدم که شما تا به حال آنجا نیامده‌اید و خیلی هم قشنگ است. آن روز دانش‌آموزم من را به مسیری برد که به قول کوهنوردها باید دست به سنگ می‌شدیم؛ مسیر صعب‌العبور بود.
مقداری از مسیر را که رفتیم، پرسیدم علیرضا مطمئنی این مسیر به دره‌ای می‌رسد؟ و جواب دانش‌آموزم بله بود. آن روز به هر زحمتی بود ما خودمان را به دره رساندیم ولی وقتی وارد دره شدیم از طبیعت زیبای دره کیف کردم و برایم خیلی جالب بود. با دیدن آن دره من شیفته مسیر شدم و دلم می‌خواست بارها و بارها به آن دره بروم. یادم هست یک نوبت که آن مسیر را تنهایی می‌رفتم به یک درخت توت رسیدم که تنها در آن مسیر سبز شده بود و با خودم گفتم شاید این درخت را کسی کاشته است. بالاتر که رفتم متوجه شدم پوشش گیاهی آن نقطه از دره بهتر است و آنجا بود که تصمیم گرفتم من هم یکی دو نهال به عنوان یادگاری در دره بکارم. هفته بعد به بخش فضای سبز شهرداری مراجعه کردم و دو نهال گرفتم. نهال‌ها را با خودم به دره بردم و در دره کاشتم. بعد از آن هم هر سال سعی کردم در حد توان خودم نهالی بکارم تا جایی که الان آنجا تبدیل به یک باغی شده است و حدود ۴۰ درخت دارد.چند سال پیش یک روز یکی از دوستانم که در تهران زندگی می‌کند با من برای دیدن دره همراه شد. وقتی ماجرای درخت‌ها را از نزدیک دید خیلی خوشش آمد و همین موجب شد که ماجرا را در تهران برای دوستانش تعریف کند و خلاصه از من یک مستند تهیه کردند و نام آن را هم کلاته اقاقیا گذاشتند و از تلویزیون هم پخش شد. اسم کلاته را گذاشتم کلاته اقاقیا چون اولین نهال‌هایی که در کلاته کاشتم، درخت اقاقیا بود. بین درخت‌هایی که کاشتم سرو، اقاقیا، کاج، انگور، بادام، سنجد و... وجود دارد. مدتی است که درختان انگور، گردو و بادامی که کاشته‌ام میوه می‌دهند.

ذخیره آب باران برای نهال‌ها

کاشت نهال در طبیعت یک مسئله است که به نظرم به راحتی می‌توان آن را انجام داد، اما مهم‌تر از کاشت نهال، نگهداری از آن‌هاست به‌خصوص آبیاری به‌موقع که در این سال‌ها با مشکل بارندگی هم روبه‌رو هستیم. این چیزی بود که باید حواسم به آن می‌بود تا نهال‌ها خشک نشوند. اولین نهال‌ها را که کاشتم به فاصله یک ساعت‌ونیم از آن‌ها چشمه‌ای بود که من چند پلاستیک را آب می‌کردم محکم می‌بستم و داخل کوله‌ام می‌گذاشتم تا بتوانم به درخت‌ها برسانم. پلاستیک‌ها را سوراخ کوچکی می‌کردم و آب چکه چکه پای نهال‌ها می‌رفت و آن‌ها هم کم‌کم رشد می‌کردند. اما وقتی که نهال‌ها بیشتر شدند با کمک دوستان منبع هزار لیتری تهیه شد و آن را با زحمت زیاد و همراهی جمعی از دوستان و بچه‌های روستای بوژمهران به دره رساندیم. در پاییز و زمستان که بارندگی زیاد است مسیر آب را با لوله به داخل تانکر هدایت می‌کنیم و تانکر هم خیلی سریع پر می‌شود. آبی که جمع می‌شود نصف آب مورد نظر ما برای یک سال را جواب می‌دهد غیر از استفاده از منبع تعدادی ظرف و شیشه هم آنجا داریم که به محض بارندگی آن‌ها را هم پر می‌کنیم و البته گودالی سنگی هم هست که آنجا هم مقداری آب جمع می‌شود. اما باید یک منبع هزار لیتری دیگر تهیه کنیم تا دیگر از بطری‌ها استفاده نکنیم که شکل خوبی هم ندارند. در ۱۰ سال اولی که من با دره آشنا شدم از روستای سوقند خودم را به آنجا می‌رساندم اما چند سالی می‌شود که از روستای بوژمهران به دره می‌روم چون می‌توانم مسافتی را با ماشین طی کنم و با این کار مسافت نزدیک‌تر می‌شود. اگر خواسته باشیم از مسیر روستای بوژمهران برویم یک تا یک ساعت و نیم باید پیاده‌روی کنیم، اما از مسیر روستای سوقند این زمان به سه ساعت می‌رسد. البته مسیر پر چالشی است. یکی از دوستانم به نام آقای محمود حسین‌زاده در مسیر چند جا را سیم بکسل کار گذاشته است تا بتوانیم بالا برویم.

داغ رفتن دخترم

زندگی من به همین شکل جریان داشت تا اینکه در سال ۱۳۹۷ تنها فرزند ما به نام لیلا که مهندس برق بود و از بد روزگار کارمند بانک شده بود به بیماری آنفلوانزا مبتلا شد. بیماری او موجب شد متأسفانه پس از سه روز دارو و درمان از دنیا برود و داغ بزرگی بر دل ما بگذارد. داغ رفتن لیلا هنوز برای من و همسرم سرد نشده است به‌خصوص برای همسرم که به سبب مادر بودن عاطفه بیشتری دارد. از مولوی شعری می‌خواندم که مضمون آن این بود که هر اتفاقی در زندگی شما می‌افتد باید آن را بپذیرید و حتی آن اتفاق را بهترین اتفاق بدانید. وقتی آن شعر را خواندم با خودم فکر کردم که چگونه یک مصیبت را باید برای خودمان اتفاق خوب بدانیم؟ فکر کردم آیا اتفاقی می‌تواند بدتر از این هم باشد که تنها فرزند آدم از دنیا برود؟
چند شب بعد از خواندن آن شعر خواب دیدم که آقایی کنار من ایستاده و جلو ما پرده بزرگی نصب شده است.
در عالم خواب آقایی که کنارم ایستاده بود پرده را کنار می‌داد و من می‌دیدم که آن دورها یک نفر پشت به من روی ویلچر نشسته است. همین که من کنجکاو می‌شدم و می‌خواستم بدانم آن کسی که روی ویلچر نشسته است کیست، مردی که کنارم ایستاده بود پرده را می‌کشید و دوباره همان کار را تکرار می‌کرد.
بعد از اینکه از خواب بیدار شدم متوجه شدم این خواب می‌تواند تعبیر همان حرف مولانا باشد. آنجا فکر کردم دختر من می‌توانست زنده بماند اما ممکن بود به جای مبتلا شدن به آنفلوانزا و رفتن از این دنیا جایی دیگر و وقتی دیگر برایش حادثه‌ای رخ بدهد تا مریضی سراغش بیاید که مجبور شود یک عمر روی ویلچر بنشیند. آیا با آن ماجرا دختر من ذره ذره آب نمی‌شد و رنجی دائمی با او و با ما همراه نمی‌شد؟ آنجا بود که دوباره یاد شعر مولانا افتادم و حرفی که او گفته است.

من راه دوم را انتخاب کردم

چند ماه بعد از آن اتفاق بد، من در زمستان به دره اقاقیا رفتم که البته اسمش را گذاشته‌ام کلاته اقاقیا. آنجا و در آن تنهایی با خودم فکر کردم من برای ادامه راه زندگی دو مسیر دارم یا اینکه در خانه بنشینم و یک‌سره برای مرگ دخترم غصه بخورم و زانوی غم بغل بگیرم که آخرش افسردگی و دردمندی و زحمت می‌شود برای خودم و دیگران. راه دوم هم این است که برای ادامه زندگی برای خودم انگیزه ایجاد کنم و من راه دوم را انتخاب کردم. به ذهنم رسید که به یاد و عشق دخترم یک غاری ایجاد کنم که جان‌پناه کوهنوردان و چوپان‌ها و رهگذران باشد. این تصمیم سال ۱۳۹۸ گرفته شد و سال ۱۳۹۹ با کمک دوستانم از روستای بوژمهران شروع به کار کردیم. یعنی هروقت برای آبیاری درخت‌ها به دره می‌رفتیم مقداری از جان‌پناه را با کلنگ و بیل می‌کندیم الان جان‌پناه به شکلی است که دو سه نفر می‌توانند در آن اسکان کنند. کوهنوردان و طبیعت‌دوستان زیادی برای دیدن آن رفته‌اند. دفتری هم آنجا گذاشته‌ام و در آن توضیح داده‌ام که ماجرا چیست و از کوهنوردان هم خواسته‌ام که نظراتشان را در دفتر برایم بنویسند. شروع همین کار کوچک موجب شد انگیزه من به زندگی با یاد دخترم بیشتر شود. آدم‌هایی که برای کوه‌نوردی آمده‌اند و جان‌پناه را دیده‌اند معمولاً مهر تأیید بر آن زده‌اند غیر از یکی دو مورد که می‌گویند شما به طبیعت دست‌درازی کردی! اما به نظر خودم این کار را نکردم چون اینجا جان‌پناهی شده است، محلی برای استراحت همه که در زمستان حتی می‌تواند نجات‌بخش جان کوهنوردان یا چوپانان باشد و نیت من اصلاً تخریب طبیعت نبوده است. حتی ما با خاک و سنگی که باید دور ریخته می‌شد سکویی جلو جان‌پناه درست کردیم برای استراحت کوهنوردان. من هر جمعه برای آبیاری درختان، خودم را به دره اقاقیا می‌رسانم. برای جان‌پناه تابلویی هم زده‌ام که اسم آن ترکیبی از اسم خودم، همسرم و دخترم است. هر وقت من در دره تردد می‌کنم یا به درخت‌ها آب می‌دهم یا اینکه جان‌پناه را وسیع‌تر می‌کنم و کلنگ می‌زنم احساس می‌کنم روح دخترم از این کار شاد است و همه این‌ها را می‌بیند. دلم می‌خواهد جان‌پناه دو اتاقک داشته باشد با پنجره‌ای به بیرون و امیدوارم به این برسم چون دوستان خوبی دارم که در این راه به من کمک کرده و می‌کنند.
یادم هست در یکی از روزهایی که مشغول کندن جان پناه بودیم، گروهی از کوهنوردان از راه رسیدند. بعد از حال و احوال یکی از کوهنوردها گفت: من حدود ۳۰سال قبل در روستای خرو شاگرد شما بودم. دیدن دانش آموز قدیمی ام در آن صحنه برایم جالب بود. من معلم درس ریاضی بودم و قاعدتاً خیلی از دانش آموزان از ریاضی خوششان نمی‌آید اما من سعی می‌کردم که بچه‌ها با خاطره خوب از کلاس من بیرون بروند. دانش آموزان اذیت می‌شدند اما در نهایت ناراحتی را با دادن شکلاتی یا تشویقی از دلشان در می‌آوردم.
من در دوره دانش آموزی و مخصوصاً دوره دبیرستان دو معلم داشتم که بر من خیلی تأثیر گذاشتند و الگوی بنده بودند یکی آقای ابوالقاسم ترقی که دبیر ریاضی ما بود و یکی هم محمود گنجی که دبیر ادبیات بود.
وقتی که به دره اقاقیا می‌روم و در مسیر زباله‌ای می بینم برایم ناراحت کننده است چون وقتی به طبیعت می‌رویم نباید غیر از رد پا چیزی از ما به جا بماند برای همین در برگشت از دره معمولاً زباله‌های مسیر را جمع می‌کنم. وقت رفتن هم سعی می کنم مقداری دانه برای پرنده ها ببرم. آرزوی خاصی ندارم غیر اینکه هم خودم هم خانواده‌ام و هم همه مردم ایران در صحت و سلامت به سر ببرند.
من به یاد دخترم لیلا که از دنیا رفته است در ابتدای جاده باغرود که هر روز خودم آنجا می‌دوم آبخوری نصب کرده‌ام تا هم دیگران از آنجا آب بردارند و هم خودم بر کارش نظارت کنم و اگر مشکلی برای آبخوری پیش آمد آن را رفع کنم. البته خودم هم از آن آب بخورم. وقتی می‌بینم که مردم از آبخوری آب می‌خورند یا آب برمی‌دارند حس خوبی می‌گیرم و احساس می‌کنم که روح دخترم شاد است.

منبع: روزنامه قدس

برچسب‌ها

حرم مطهر رضوی

کاظمین

کربلا

مسجدالنبی

مسجدالحرام

حرم حضرت معصومه

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
در زمینه انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
  • لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
  • مدیر سایت مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظرات پس از تأیید منتشر می‌شود.
captcha

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 2
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • مسلم خیری IR ۰۹:۳۸ - ۱۴۰۴/۰۸/۲۱
    2 0
    درود برآقاناصررفیق قدیمی واستادبنده الگوی نظم ودقت وپشتکار
  • IR ۰۰:۴۹ - ۱۴۰۴/۰۸/۲۹
    0 0
    سلام جناب طالبیان،نمونه اید یه دونه اید، سالم باشیدوپایدار، استوارباشیدوبرقرار🌹😘