این پرسش که واقعاً، نازیسم «همزاد» غرب بود یا «دیگریِ» آن؟ حرف و سؤال ما شرقیها نیست. برخی اندیشمندان غربی برخلاف دَم و دستگاه و تشریفات رسانهای و پروپاگاندای سیاستمداران، مدتهاست دارند تلاش میکنند نقاب تمدن، دموکراسی، مبارزه با تبعیض نژادی و آزادیخواهی را از چهره اردوگاه غرب کنار بزنند. آنها با یادآوری گذشتههای دور و نزدیک سعی میکنند به ملتهایشان بگویند داستانهایی مثل هولوکاست حتی اگر واقعیت داشته باشد و همچنین جنایتهایی که صهیونیسم در خاورمیانه رقم میزند، نسخه ارتقا یافته و بهروز ایدئولوژی استعماری غرب است.
همزاد غرب
خانم «نائومی کلاین» نویسنده، فعال اجتماعی و مستندساز کانادایی است که بیشتر از همه به خاطر نقدهایش به مقولاتی مثل «جهانیشدن»، بحران زیستمحیطی و نئولیبرالیسم شناخته میشود.
معروفترین کتاب این نویسنده «دکترین شوک: ظهور سرمایهداری فاجعه» درواقع نمونه یک روزنامهنگاری تحقیقیِ بسیار جالب درباره طوفان کاترینا در آمریکاست. کتاب تازه این نویسنده «همزاد» نام دارد که در آن به سازوکار تولید خشونت و نژادپرستی و ریشههای آن در غرب پرداخته است. بهتازگی «ترجمان» ترجمه این کتاب را منتشر کرده است. «نائومی کلاین» در این کتاب میگوید: «داستان معروفی که درباره هیتلر و هولوکاست میگوییم، این جنایت و آشفتهبازارِ مرگ در قلب اروپا را در تاریخ بیمانند معرفی میکند و این در حالی است که هولوکاست در زمان خودش یک نسخه تقویت شده اما فشرده همان ایدئولوژی استعماریِ خشونتباری بود که در دورههای مختلف تاریخی، همه قارهها را به آتشِ ویرانی کشیده است. درواقع، نازیها یک بار دیگر همان ایدئولوژی قدیمی را که غرب در گوشه و کنار جهان اجرا میکرد، این بار در خود اروپا به اجرا گذاشتند».
نویسنده «همزاد» معتقد است هیتلر، منفورترین شخصیت قرن بیستم، «دیگریِ» پلید غرب و به عبارتی روی دیگر غرب متمدن و دمکراتیک نبود؛ بلکه «همزاد» آن بود؛ چراکه اصل داستان جنایت و نژادپرستی در خود اروپا و با تفتیش عقاید در اسپانیا و زندهسوزاندن و تبعید خونبار یهودیان و مسلمانان آغاز میشود. بعدها همین ایدئولوژی و سبک و سیاق، به آنسوی اقیانوس اطلس میرود و ما آن را در مقیاسی بسیار بزرگتر، در واقعه نسلکشی بومیان آمریکا میبینیم. بعد هم دوباره در دوران هولوکاست به اروپا برمیگردد!
هیتلر تقلید کرد
بنابراین، روایتهایی که غرب درباره جنگ جهانی دوم ارائه میدهد و داستان متفقین دلاوری که علیه نازیهای دیوصفت همپیمان شدند، درواقع یک داستانسرایی بیاعتبار است. بهترین دلیل برای بیاعتباری این داستانسرایی، سخنان و نوشتههای به جا مانده از هیتلر است که در آنها اعتراف کرده برای ایجاد رژیم نسلکشِ خود و پدید آوردن نازیسم، از استعمارگری بریتانیا و ساختارهای نژادپرستانهای الهام گرفته که اولین نمونههای آن توسط انگلیسیها در آمریکای شمالی به کار گرفته شد. بگذارید مثال روشنی بزنیم؛ روانپزشک معروف اتریشی «هانس آسپرگر» که در زمینه اختلالات ذهنی کودکان تحقیق میکرد، متهم است که طی سالهای ۱۹۴۰ تا ۱۹۴۵ در بیمارستان «اشتاینهوف» وین به اجرای برنامه نژادپرستانه و کودککُشی «اتانازی» توسط نازیها کمک کرده است. این برنامه به ظاهر پزشکی سبب مرگ حداقل ۸۰۰ کودک معلول در اتریش شده بود. چه «آسپرگر» و چه پزشکان دیگری که آن زمان تصمیم میگرفتند کدام کودک لیاقت و ارزش زنده ماندن را دارد و کدام باید کشته شود، شدیداً تحت تأثیر ایالاتمتحده بودند که پیش از آن اولین قانون اصلاح نژاد انسان در جهان را در سال ۱۹۰۷ در «ایندیانا» تصویب کرد.
جنبش «یوژنیک» یا اصلاح نژاد که در قرن ۱۹ در بریتانیا شکل گرفته بود و در سالهای آغاز قرن بیستم در آمریکا و سپس کانادا و استرالیا گسترش پیدا کرد، با توسل به قانونی که در ایندیانا تصویب شد، توجیهی شبهعلمی برای عقیمسازی اجباری دههاهزار انسانی پیدا کرد که میتوانستند بچهدار شوند، اما ژنهایشان مورد پسند محققان «یوژنیک» نبود و تهدیدی در قبال خزانه کلی به حساب میآمد! پروژهای سرشار از سوگیریهایی ذاتی درباره هوش نسبیِ تبار آنگلو و نوردیک.
شیطان درون
درواقع نازیها همین سنت و سبک و سیاق غرب را پیش گرفتند و آن را بسط دادند و حدود ۴۰۰هزار نفر را در دوران حکومتشان عقیم کردند، اما نوآوریشان در این عرصه فقط در مقیاس و سرعت بود، نه خودِ کار!
همچنین ایدئولوژی نازیها بهشدت تحت تأثیر اسطوره «سرحدات» آمریکا و مفهوم توسعه قلمرو بهسمت غرب بود. هیتلر این ایده را در قالب «لبنزراوم» یا «فضای حیاتی» برای ملت آلمان بازتعریف کرد که به دستوری برای فتح و تسخیر سرزمینهای شرق اروپا تبدیل شد. همانند غرب وحشی آمریکا، این سرزمینها نیز ساکنانی داشتند که موانع پیشرفت تلقی میشدند یعنی اسلاوها و یهودیان!
هیتلر، با تحسین مهاجران اروپایی بهخاطر نسلکشی سرخپوستان، اعلام کرد حالا نوبت آلمان است تا در مرزهای خود دست به پاکسازی نژادی بزند. اگرچه کشتار نازیها مرزهای جدیدی از خشونت دولتی را جابهجا کرد، اما ایده حذف یک جمعیت برای تصاحب زمین، نوآوری هیتلر نبود.
«دیو بویس» یکی از روشنفکران برجسته سیاهپوست، نوشته است: «نازیها هیچ سبعیتی مرتکب نشدند که تمدن اروپایی قبلاً آن را بر غیرسفیدپوستان سراسر جهان روا نداشته باشد. تنها تفاوت این بود که این بار قربانیان، خود اروپاییها بودند». اِمه سِزر، نویسنده اهل مارتینیک نیز اروپاییان را متهم کرد که تا زمانی که خشونتها دامن خودشان را نگرفته بود، با نازیسم مدارا کردند و آن را نادیده گرفتند. سزر، هیتلر را نه یک دشمن جداافتاده؛ بلکه سایه شوم و «همزاد» و خلف همان اروپای استعمارگر میدانست: «باید اقدامات هیتلر را موشکافانه بررسی کنیم و به بورژوای ممتاز، انساندوست و مسیحیِ قرن بیستم بفهمانیم که هرچند شاید خودش نداند، اما هیتلری درون اوست، هیتلر ساکن در وجود اوست، هیتلر شیطانِ درون اوست».خانم «نائومی کلاین» در قسمتهای پایانی کتابش مینویسد: «مواجهه با گونهای از صهیونیسم که رژیم اسرائیل را در سال ۱۹۴۸ به وجود آورد به معنای پذیرش این نکته است که یک ملت، مثل یک فرد، میتواند در آنِ واحد هم مظلوم به نظر برسد و هم ظالم باشد؛ هم ترومازده باشد و هم عامل تروما. تاریخ مدرن پر از انتقال تروماهاست، جایی که مظلومِ دیروز به اشغالگر امروز تبدیل میشود. داستانی که در آن گرفتاریم مربوط به یک یا دو ملت خاص نیست؛ بلکه مربوط به منطقی است که قرنهاست جهان ما را به خاک و خون کشیده است».



نظر شما