میهمان این هفته من معلم جوانی است که بیشتر از همه آنهایی که تا امروز سراغشان رفتهام او را میشناسم. شناخت من از احسان برمیگردد به پدرش علیرضا نصیری که در دوره دبیرستان معلم ادبیات من بود. یادم هست در همان اولین برخورد متوجه شدم او از دل و جان معلم است. خوشحالم که ارتباطم با پدر احسان تا امروز ادامه دارد. چیزی که در مورد احسان برایم جالب است عشق بیش از حد او به معلمی است به نوعی او کپی پدر و مادرش است که هر دو از معلمهای خوب این سرزمین هستند. به خاطر دارم در دوره دبیرستان پدرش همین که متوجه شد من استعداد شعر دارم تعدادی کتاب برایم آورد، کاری که احسان هم برای دانشآموزانش انجام میدهد. او آنقدر عاشق معلمی است که وقتی برای سفر به شمال رفت از دریا، جنگل و دیگر چیزها فیلم گرفت تا آنها را در کلاسش برای دانشآموزانش به نمایش بگذارد. احسان معلمی است که از فضای مجازی هم برای پیشبرد اهدافش استفاده میکند. او خود را راوی میداند و در پیج شخصیاش روایتهای جذابی از معلمیاش را بازگو میکند که با استقبال خوب دنبالکنندگان صفحهاش روبهرو شده است. این روایتها برکاتی برای دانشآموزان و مدرسهاش هم داشته است. کاش تعداد معلمهایی چون احسان نصیری؛ معلمی جوان، باانگیزه و خلاق بیشتر بشود.
من عشق معلمی بودم
سال ۱۳۷۸ در مشهد و در خانوادهای به دنیا آمدم که هم پدر و هم مادرم معلم هستند. یعنی میتوانم بگویم از همان کودکی در جریان ماجرای آموزش و پرورش بودم. اینکه پدر و مادرم معلم هستند و عاشقانه کارشان را دوست دارند دلیلی شد برای اینکه من هم به سمت معلمی کشیده شوم. در همین مشهد به مدرسه رفتم و دبیرستان را هم در رشته ادبیات و علوم انسانی به پایان رساندم. اینکه چرا به رشته ادبیات علاقهمند شدم برمیگردد به علاقه پدرم به ادبیات. اگر بخواهم بیشتر به دلیل این ماجرا اشاره کنم این بود که از همان کودکی به سبب علاقه والدین و مشخصاً پدرم به ادبیات و شعر شاعران بزرگ از جمله مولوی، فردوسی، حافظ و دیگر بزرگان ادبیات کشورمان، ناخودآگاه من هم به ادبیات علاقهمند شدم. یادم هست پدرم در کودکی و نوجوانیام، غیر مستقیم من را به سمت ادبیات سوق داد. یعنی گاهی کتابی مناسب سن من در قفسه کتابهایم میگذاشت و معمولاً آن کتابها آثاری بودند که من را به مطالعه و ادبیات راغب میکردند. یادم هست در آن مقطع یکی از کتابهایی که خیلی به دلم نشست مجموعه هشت کتاب سهراب سپهری بود که خسرو شکیبایی هم بعضی از اشعارش را دکلمه کرده بود. خواندن و شنیدن آن اشعار خیلی برایم شوقانگیز بود و بیش از پیش به ادبیات علاقهمند شدم.
معمولاً در بیشتر خانوادههای ایرانی والدین به دنبال این هستند که فرزندانشان یا پزشک شوند یا مهندس، اما خوشبختانه در خانواده ما به انتخاب بنده احترام گذاشته شد و سراغ ادبیات و درنهایت معلمی رفتم. در دوره راهنمایی معلمی داشتیم به نام آقای برزگر که دبیر ادبیات بود. ایشان هم با صبر و مهربانی تدریس میکرد و در گرایش من به معلمی و رشته ادبیات تأثیر داشت.
بعد از کنکور در رشته علوم تربیتی در مشهد وارد دانشگاه شدم. در دوره دانشگاه دو مدل استاد داشتیم بعضی از اساتید آنهایی بودند که ما را با علاقه و ذوق و شوق پیش میبردند و بعضی از اساتید هم بودند که همان اول کار آب پاکی را روی دست ما میریختند. این اساتید معمولاً از وضعیت آموزش و پرورش و وضعیت روستاهای کمبرخوردار میگفتند و اینکه ما چند سال اول را باید در آن روستا خدمت کنیم. این اساتید به این نکته اشاره میکردند که ما در دوره دانشجویی از لحاظ مالی جلو هستیم، اما بعد از اینکه سر کار رفتیم باید حتماً شغل دیگری در کنار شغل معلمی داشته باشیم و این ممکن بود برای بعضیها دلسردکننده باشد؛ چون وقتی فکر و ذکرت این شده است که به یک چیزی برسی و دقیقاً جایی که انتظار نداری میخواهند تو را از رسیدن به آن منصرف کنند، قاعدتاً حس خوبی به آدم دست نمیدهد.
دلم در روستاهای کم برخوردار ماند
دانشگاه که تمام شد باید مکان تدریس را انتخاب میکردیم. اولین روستایی که من انتخاب کردم دیزباد پایین نیشابور بود. شروع معلمی من همزمان شد با ماجرای کرونا و اینکه باید در آن وضعیت کلاسها را برگزار میکردیم، اما خوشبختانه در آن مقطع مدیر مدرسه خانم مریم عابدی بسیار مدیر تأثیرگذاری بود چه از نظر کاری و چه از نظر اخلاقی و همین کار را برای من که در شروع راه بودم سادهتر میکرد. یک سالی را که در روستا بودم پنجشنبهها و جمعهها به مشهد برمیگشتم، اما زندگی با مردم روستا و بچههای باصفا روز به روز من را بیشتر به این سمت سوق داد که از روستا نروم، چون میدیدم که بچههای روستایی چقدر استعداد دارند، چقدر با اخلاق هستند و چیزی کم ندارند که به آنها محروم بگوییم. به قول یکی از دوستانم آقای باقری بهتر است بگوییم کمبرخوردار یعنی از امکانات کمتری برخوردار هستند. سال دوم را در روستای سلطانآباد نمک گذراندم و از سه سال پیش در روستای کج اُلنگ مشغول به خدمت هستم. این را هم بگویم که من پیش از ورود به دانشگاه، به سبب علاقه فراوانی که به معلمی داشتم داوطلبانه درس کار و فناوری دانشآموزان مادرم را برعهده گرفته بودم یا در مدرسهای که برادر کوچکم مشغول تحصیل بود درس هنرش را بر عهده گرفته بودم؛ چون خیلی به معلمی علاقهمند بودم. انگار تکههای پازل زندگی من طوری کنار همدیگر قرار گرفتند تا به معلمی برسم. یعنی از تولد در خانوادهای که پدر و مادر معلمی را دوست دارند تا آشنا شدن با معلمی که در دوره راهنمایی عشق و ادبیات و معلمی را در وجودم شعلهور کرد تا شرکت در دانشگاه فرهنگیان و سرانجام معلم شدن. در این میان تصمیمم این شد که از مناطق کمبرخوردار نروم.
این را هم بگویم که در کنکور انتخاب من رشته ادبیات بود، اما بنا بر رتبه و انتخاب رشته، در آموزش ابتدایی قبول شدم و این یک اتفاق خیلی خوب برای بنده بود هرچند آن زمان مقداری تلخ شدم چون دوست داشتم به رشته دبیری ادبیات بروم، اما آموزش ابتدایی قبول شده بودم و رفتهرفته متوجه شدم اتفاق خوبی افتاده است و چقدر میتوانم روی بچهها تأثیرگذار باشم.

استفاده از فضای مجازی
ورود به فضای مجازی پازلی بود که برای من چند تکه داشت. وقتی وارد آموزش و پرورش شدم و به عنوان معلم کارم را شروع کردم متوجه این موضوع هم بودم که امکانی به اسم اینستاگرام روز به روز بیشتر جای خود را در میان مخاطبان باز میکند و تعدادی از معلمان هم از این امکان استفاده میکنند.
به خاطر دارم در آن مقطع یک روز به خودم آمده و متوجه شدم بیشتر پستهایی را میبینم که معلمها در آن نقشآفرینی میکنند. دوست داشتم ببینم حرف معلمها در این پستها چیست و متوجه شدم خیلی از دوستانی که در این فضا فعالیت میکنند نوعی نمایش را به مخاطب عرضه میکنند که خوشایند نیست. گاهی این حس به من دست میداد که دانشآموزان بهانهای برای جمع کردن دنبالکننده شدهاند. گاهی از دیدن بعضی از این صحنهها به عنوان یک معلم بسیار ناراحت میشدم چون از نظر من نشان دادن این تصویر از معلم در فضای مجازی کار درستی نبود. البته در این میان بودند معلمهایی که بهدرستی از این فضا استفاده میکردند، اما تعداد آنها به نظر کم بود. یادم هست یکی از روزها با دوستی در حال رفتن به جایی بودیم که با دیدن یکی از همان پستها ناراحت شدم. دوستم دلیل ناراحتیام را پرسید بعد از اینکه ماجرا را گفتم، دوستم گفت: خب تو میتوانی وارد این حوزه شوی و کار درست را انجام دهی. دوستم من را تشویق کرد که به سهم خودم بتوانم کار درست را انجام بدهم. در آن مقطع یاد کارهای بعضی از معلمان ازجمله دوست و همکارم حسین باقری افتادم که با کمک فضای مجازی آرزوهای دانشآموزان را برآورده میکرد یا معلمهایی که از این طریق برای بچهها کتابخانه ایجاد میکردند یا معلمهایی که سعی میکنند بچهها را در مسیری که استعداد دارند هدایت کنند.
خلاصه اینکه من هم وارد این فضا شدم، اما با نگاهی متفاوت یعنی خودم را نه به عنوان یک معلم؛ بلکه به عنوان راوی به مخاطب معرفی کردم. اولین پست را اردیبهشت ۱۴۰۳ منتشر کردم و در آن توضیح دادم که قرار است در این صفحه راوی لحظات مختلفی باشم که به عنوان یک معلم در مدرسه و با دانشآموزانم تجربه میکنم. اولین پست را که منتشر کردم بازتابهای بسیار خوبی از مخاطبان گرفتم.
سفرهای مجازی با بچهها
از همان شروع فعالیتم در فضای مجازی دلم میخواست به مخاطبانم بگویم همه معلمی این نیست که بعضی از معلمان در فضای مجازی به نمایش میگذارند. یعنی سعی کردم به دانشآموزانم تجربههای جدیدی در تدریس بدهم و مدرسه و درس را برای آنها خوشایندتر کنم .از طرفی میخواستم این تجربهها را به عنوان راوی با دیگران در فضای مجازی به اشتراک بگذارم؛ این دیگران میتوانستند معلمان یا افرادی عادی باشند. مثلاً برای اینکه بچهها بدانند ایران عزیز ما چه ذخایر فرهنگی دارد برنامهای گذاشتم با عنوان فردوسی به کلاس ما میآید. آن روز من شاهنامه فردوسی و پرده نقالی را به کلاسم بردم و تصاویری آماده کردم تا بچهها آنها را رنگ بزنند و خلاصه در آن ساعت بچهها بیشتر و به شکل متفاوتتری با فردوسی آشنا شدند. یا زمانی تصمیم گرفتم دانشآموزانم را به مناسبت تولد خیام به نیشابور ببرم، اما به دلایلی این اتفاق نیفتاد برای همین خودم به نیشابور رفتم و در آرامگاه خیام فیلمی برای بچهها ضبط کردم و آن را در کلاس به نمایش گذاشتم. آن روز بچهها حس بسیار خوبی از این اتفاق گرفتند و جالب اینکه وقتی روایت آن را در پیج شخصیام منتشر کردم ببینندگان هم این حس خوب را گرفته بودند و خیلی لطف داشتند. مشابه این کار را من در سفری به شمال هم انجام دادم، چون میدانم بعضی از بچهها توان رفتن به سفر شمال را ندارند برای همین در سفری که با خانوادهام به شمال کشورمان رفتیم، با کمک پدر و برادرم چند فیلم ضبط کردم تا در آن فیلمها بچهها با دریا، سقف شیبدار، جنگل و مفاهیمی از این دست آشنا شوند که این کار هم برای آنها بسیار دلچسب بود.از نظر من زنگ هنر نباید فقط به نقاشی کشیدن بچهها خلاصه شود و من برای اینکه بتوانم کلاس متفاوتی داشته باشم سعی کردم زنگ هنر را به هنرهای مختلف اختصاص بدهم و نه فقط هنر نقاشی. من به عنوان معلم باید متوجه این موضوع باشم که همه دانشآموزان در یک هنر استعداد ندارند. کسی ممکن است استعداد موسیقی داشته باشد، دیگری استعداد نقاشی، یک نفر هم ممکن است استعداد خوشنویسی داشته باشد. خلاصه باید به این استعدادها پی برد و در مسیر شکوفا شدن آنها قدم برداشت برای همین یکی از روایتهای من از مدرسه به زنگ هنر اختصاص یافت که آن هم مورد استقبال مخاطبان قرار گرفت. به نظرم کارهایی از این دست و روایت آنها در فضای مجازی میتواند برای همکارانم انگیزه و الگو باشد. یکی از روزها سهتاری را با خودم به مدرسه بردم و بچهها هم آن ساز را لمس کردند و از نزدیک با آن آشنا شدند. من همان مقداری که یاد گرفته بودم را برای آنها اجرا کردم و آن روز ذوق و شوق بچهها را مشاهده کردم.از یک جایی به بعد مردم بیشتر متوجه فعالیت صفحه بنده شدند و یکی از درخواستهای آنها این بود که آیا میشود برای بچهها چیزی ارسال کرد؟ چیزهایی مثل کتاب و نوشتافزار. خلاصه از سال دوم بود که بعضی از هموطنان عزیز شروع کردند به ارسال بعضی از چیزها برای دانشآموزانم مثل کتاب، نوشتافزار و چیزهایی از این قبیل. من با همکاری همکارانم لوازم تحریر را به دست بچهها رساندیم آنجا هم سعی بر این شد در قالب هدیه به بچهها داده شود، اما با این عنوان که دانشآموز امتیازی کسب کرده است و متوجه کار خوبش شود و مورد تشویق قرار گیرد.
از مدرسه تا سینما
سال گذشته یکی از قولهایی که به بچهها داده بودم را عملی کردم که رفتن به سینما در مشهد بود. چون اتوبوس نمیتواند به روستا کج النگ در ۹۵ کیلومتری مشهد بیاید، بچهها را با وانت تا سر جاده رساندیم و از آنجا با اتوبوس به مشهد رفتیم تا در سینما هویزه فیلم دیدن را تجربه کنند.«فرشتگان افطار میکنند» یکی دیگر از روایتهای من از فضای مدرسه و دانشآموزانم بود. در آن اتفاق خوب البته دوست و همکارم حسین باقری معلم آرزوها هم به ما کمک زیادی کرد. ما در مدرسه روستای کج النگ دیواری داریم به نام دیوار آرزوها یعنی بچهها دستشان را رنگی کردند و به دیوار زدند. بچهها با این کار قول دادند به آرزوهایشان برسند و قرار ما و بچهها این است که ۱۰ سال دیگر دوباره برگردیم کنار همین دیوار تا آنجا ببینیم چه کردند و به کدام یک از آرزوهایشان رسیدهاند. این کار یکی از فعالیتهای ما در زنگ هنر بود. سالی که آقای باقری مدیر مدرسه روستای کج النگ بود در مدرسه اتفاقهای خوبی افتاد ازجمله خریدن میز و نیمکت، رنگآمیزی مدرسه و کارهای خوبی از این دست. اما در بیرون از مدرسه مشکل سرویسهای بهداشتی را داشتیم؛ بعضی وقتها این سرویسها آب نداشتند یا مشکلات دیگری پیش میآمد که مجبور بودیم بچهها را برای استفاده از سرویس بهداشتی به خانه یکی از همسایهها بفرستیم که کار درستی نبود، اما مجبور بودیم چون وضعیت اسفناک سرویسهای بهداشتی نه در شأن دانشآموزان بود و نه معلمها، برای همین تصمیم گرفتیم در این بخش هم کاری انجام بدهیم. دلم میخواست این سرویسها از نو ساخته شوند که همین اتفاق هم افتاد.خلاصه اینکه با کمک دوستم حسین باقری پویش روناک ۳ را راه انداختیم و کمکهای مردمی را برای نوسازی سرویسهای بهداشتی مدرسه جمع کردیم.
به خاطر دارم وقتی خواستم کار را شروع کنم دوستم آقای اسکندری گفت کار را شروع کن، کار خیر را خدا درست میکند و همینطور هم شد. خلاصه ما توانستیم با کمک خیران، اداره نوسازی مدارس و اداره خودمان، خانواده و تعدادی از دوستان و با کمک همان فضای مجازی و روایت ماجرا، سرویسهای بهداشتی مدرسه را نوسازی کنیم.حدود یک سال و نیم که پیجم راه افتاده است توانستم از طریق همین روایتها و ارتباط گرفتن با مردم، حدود ۳۰۰ جلد کتاب برای کتابخانه مدرسه تهیه کنیم.یکی از آرزوهای مهم من این است که دانشآموزان ما در همان سنین پایین استعدادیابی شوند. دلم میخواهد آموزش و پرورش به طور کامل معنا پیدا کند یعنی در ۱۲ سال تحصیل، دانشآموز بداند چه استعدادی دارد و کجا باید برود. دلم میخواهد ۲۰ سال دیگر وقتی به پشت سرم نگاه میکنم به این برسم که عمرم با کمک مردم برای دانشآموزان مفید بوده است. وقتی در روستای سلطانآباد معلم بودم به بچهها قول دادم هر سال به دیدن آنها بروم و این کار تا الان تکرار شده است و به بهانههای مختلف به آنها سر میزنم تا برای من و آنها تجدید خاطره شود، چون فکر میکنم معلمی این نیست امسال که سال تحصیلی در فلان روستا تمام شد باید ارتباط من با دانشآموزانم قطع شود.




نظر شما