دیروز هم مثل روزهای قبل بود زیر آسمانی که دیگر آبی نیست و لا به لای ماشین های به هم چسبیده پشت چراغ قرمز دود سیگار راننده خودرو کناری که زیر تابش نور صبحگاهی خورشید مدام تصاویر توهم آمیزی درست می کرد ناخودآگاه به یاد نوشته کوتاهی افتادم که نه می دانم نویسنده اش کیست و یا کجا خوانده ام شاید هم یکی از همین روزهای شلوغ پشت شیشه ترک خورده پیکان پیری که بی رمق مسیرهای تکراری این شهر بی روح را آمده و رفته ...
مگر چه میخواهم از وطن؟
جز لقمهای نان و خیالی آسوده
چه میخواهم؟
جز تکهای آفتاب و
بارانی که آهسته ببارد ...
و همین چند جمله کوتاه گویا بهانه ای شده باشد برای فرار من درونیم از فکر کردن به قیمت های در حال رشد همه چیز و به یکباره یاد دوران کودکی افتادم و این سوال در ذهنم جرقه زد که چرا آن روزها حتی نداشته هایمان مزه شیرینی داشت اما امروز حتی داشته هایمان آن طعم را ندارد.
دهه شصتیها بازیای داشتند که اسمش را هیچوقت فراموش نکردند روی زمین خاکی حیاط، چند سنگ میچیدیم و با یک تکه نان خشک بازی را شروع میکردیم؛ یکی میگفت «من الان توی خانهام»، دیگری با تکه نانش در دست میگفت «من دارم کباب میخورم!» و همه میخندیدیم و وانمود میکردیم که رویاها به واقعیت پیوسته و بعد به بزرگترها تعارف می کردیم و می گفتیم "مثلا غذا بخور" ، "مثلا سوار هواپیما شدیم"....
همین "مثلا" گفتن های آن روزها شاید کار دستمان داد و خیلی چیزها برای ما شده "مثلا داریم" حقوق می گیریم ولی چند روز بعد اثری از بودنش نیست آنهایی هم که حقوقی ندارند که مدام به رزق روزانه قبل از آنکه بچه ها بیدار شوند می زنند بیرون تا شرمنده نگاه پر از حرف و خواسته های کودکان معصومان نباشند.
هرچه بود آن روزها امیدوار بودیم روزی می رسد و تمام آن "مثلا دارم ها" واقعی می شوند حالا که آن روز رسیده بازیاش جدیتر شده.
کارگری با دستمزدِ 15 میلیون تومان، در شهری زندگی میکند که اجاره یک واحد معمولی در حاشیه همان شهر بیش از این ارقام است. هر کیلو گوشت گوسفندی بیشتر از یک میلیون تومان قیمت دارد و میوهها با ارقامی روی تابلوها برق میزنند که حتی امید را کور میکند. برنج ایرانی که هیچ این روزها حتی برنج پاکستانی هم شده کالای لوکس، و سبد خوراک خانوادهها آرامآرام از کالری و رنگ خالی میشود.
در چنین شرایطی، کارگرِ امروز هم به همان زبان کودکی برگشته است:
در سفرهاش هیچ نیست، اما میگوید «دارم شام میخورم»
در خانهای اجارهای با دیوارهای نازک زندگی میکند و میگوید «خانه دارم»
لبخند میزند و میگوید «خوشبختم»، چون لبخند هنوز مالیات ندارد.
خلاصه اینکه افزایش مداوم تورم، بیثباتی بازار کار، و تحمیل هزینههای روزمرهای که از توان هر حقوقبگیر ساده فراتر رفته و نظام دستمزدی که با سرعت گرانی همقدم نیست، و سیاستهای اقتصادیای که به جای آنکه بر تامین حداقلی رفاه شهروندان استوار باشد گویا بر میزان تحمل آنها استوار شده است.
با این همه، انگار بازی هنوز ادامه دارد ما همان بچهها هستیم، فقط دیگر خاکِ حیاط را با آسفالت تبدار شهر عوض کردهایم. هنوز با تخیل خود را زنده نگه میداریم و در پایان روز، برخلاف دوران کودکی که با صدای بلند "مثلاهایمان " را می گفتیم آرام و بی صدا همان جمله تکراری را با طعنه زمزمه میکنیم: آقایان این روزها "مثلا همه آرزوهایمان برآورده شدهاند…




نظر شما