در روز جهانی معلولین، دارالمرحمه میزبان خانوادههایی بود که گاهی سالها، حتی یکدهه، حسرت زیارت بر دلشان مانده بود؛ مادرانی که شبهای بسیاری را تا صبح در کنار فرزندان توانیابشان بیدار ماندهاند و مردانی که سالها بار مراقبت را بر دوش کشیدهاند. این روز اما برایشان رنگ دیگری داشت، روزی که به قول بسیاری از آنها، «دعوت امام رضا(ع)» بود.
سالهاست روز جهانی معلولین، تبدیل شده به یادآوری ارزشِ صبوری، تابآوری و عشق در خانوادههایی که همه زندگیشان را وقف نگهداری از فرزندان خاص کردهاند. هر سال در چنین روزی، نگاهها بیشتر بر توانمندیهای این عزیزان متمرکز میشود، اما امروز در مشهد اتفاقی دیگر رقم خورد. دیداری که فراتر از یک برنامه رسمی بود. صبح چهارشنبه، از نخستین ساعات، دارالمرحمه پر شد از چهرههایی که شوق زیارت در نگاهشان موج میزد، خانوادههایی از ۲۱ استان کشور که بسیاریشان زیارتاولی بودند. بعضی با ویلچر، برخی با عصا، برخی با کودکان و نوجوانان توانیاب در آغوش؛ اما همگی با یک حس مشترک، یعنی حس «طلبیدهشدن» گرد هم آمده بودند.
دعوتی که تعبیر شد
در میانه برنامه، در کنار مادری مینشینم که از مازندران مشرف شده است. نشسته روی صندلی چرخدار کنار دو فرزندش. پسر نوجوان توانیاب و دختر دوازدهسالهاش و چشمانش از ابتدا تا انتهای گفتوگو پر از اشک شوق است. دختر، آرام دست برادر را گرفته و نوازش میکند؛ انگار امید مادر در همین پیوند خواهر و برادر معنا شده است. مادر، پیش از هر چیز از تماس ناگهانی دعوت میگوید: «۱۰ روز پیش بیخبر زنگ زدند که برای پابوسی امام رضا(ع) دعوت شدید. همان لحظه اشک ریختم اما عجیبتر اینکه قبلش خواب دیده بودم». او مکثی میکند و ادامه میدهد: «خواب کربلا را دیدم. توی خواب به من یک ویزا داده بودند و میگفتند از این همه جمعیت فقط تو دعوت شدی... گریه میکردم از شوق. گفتم خدایا این چه خبری است؟ بعد از آن خواب، مدام منتظر بودم اتفاقی بیفتد». چند روز بعد، تماس از بهزیستی رسید؛ «خانمی گفت برای زیارت امام رضا(ع) دعوت شدید. همان موقع زدم زیر گریه. باورم نمیشد خوابم دارد تعبیر میشود». بااینحال، مادر تردید داشته که سفر با شرایط پسرش ممکن است یا نه؛ «هی میگفتم بروم یا نروم... بچه، مسیر، سختی راه. اما یکهو انگار امام رضا(ع) خواست؛ چمدان را بستم و به همراه دو فرزندم راه افتادیم». پسرش هفدهساله است و مشکل ذهنی دارد و مادر سالها سختی مراقبت را بر دوش کشیده است، اما مادر جز از عشق چیزی نمیگوید؛ «هر چه دارم از وجود پسرم است. خدا این بچه را داد که زندگیام معنی پیدا کند».
اینجا خانه من است
مادر روایتش را میبرد به سالهایی دورتر؛ به زمانی که دخترش را باردار بوده و توان مالی انجام آزمایشهای ضروری که مشخص شود فرزند دوم هم مشکل جسمانی دارد یا نه را نداشتهاند. «دکتر گفته بود باید آزمایش بدهی و اگر مشکلی بود باید بچه را...» مکث میکند؛ «اما ما پول نداشتیم. تا ۱۲ شب هر کاری کردیم نشد». همان شب به حضرت رضا(ع) متوسل شدم و به خواب رفتم. او خواب میبیند: «یک آقا آمد مرا برد توی اتاق. گفت نتیجه آزمایش این است که بچه سالم است. از خواب پریدم و فقط گریه میکردم...» بعد از آن خواب، مادر دیگر هیچ تردیدی نداشت؛ «دیگر دنبال آزمایش نرفتم. مطمئن بودم امام رضا(ع) مراقبش است و همینطور هم شد؛ دخترم سالم به دنیا آمد».
دخترش امروز دوازدهساله است. مادر با لبخندی آرام میگوید: «وقتی پسرم حرف نمیزد، دخترم حرف میزد. وقتی پسرم نمیفهمید، او میفهمید. همیشه کمکم بود. حتی سبب شد پسرم تغییر کند؛ خواهرش را که نگاه میکرد، سعی میکرد رفتار و حرکات او را تقلید کند تا اینکه در هفت سالگی به شکل معجزهآسایی راه افتاد».
وقتی از آخرین زیارتش میپرسم، بیان میکند: «۱۰ سال پیش... آنوقتها دخترم دو سالش بود. امروز که بعد از این همه سال برگشتم، حس میکنم اینجا خانه خودم است. اصلاً اینجا غریبه نیستم». به مسیر طولانی مازندران تا مشهد اشاره میکند و آرامتر ادامه میدهد: «این سفر را با دو فرزندم آمدم؛ یکیشان با مشکل جسمی. اما توی حرم هیچوقت حس غریبی ندارم. مشهد انگار شهر خودم است. دلم میخواد همینجا بمانم. اینجا آرامشی هست که هیچجا نیست».
این دو بچه برکت زندگی ما هستند
چیزی به پایان برنامه نمانده که در میان جمعیت چشمم به خانوادهای میافتد که حضورشان حالوهوای مراسم را رنگی دیگر داده است؛ دوقلوهای خردسال روی دو کالسکه کنار هم نشستهاند و مادرشان مدام میان آن دو در رفتوآمد است. گاهی پتو روی پای یکی میکشد و گاهی دست دیگری را میگیرد تا آرامش کند. چهرهاش خسته اما امیدوار است. کنارشان میروم. مادر لبخند کوتاهی میزند؛ از همان لبخندهایی که معلوم است پشتش روزهای سختی خوابیده. در همان ابتدای گفتوگو، با بغضی همراه با شوق، از نحوه دعوتش به این سفر میگوید: «یکهو تماس گرفتند و گفتند از طرف امام رضا(ع) برای روز جهانی معلولین دعوت شدید. باورم نمیشد. شوکه شده بودم. اصلاً فکرش را نمیکردم؛ مخصوصاً که هوا سرد است و اصلاً برنامه سفر نداشتیم. اما وقتی شنیدم دعوت حضرت است، دیگر تردید نکردم، چرا که سه سالی میشود دلتنگ بودیم برای زیارت».
مادر، سه فرزند دارد. دختر بزرگش چهاردهساله و سالم است و دوقلوهایش محمد و مهدی، ۶سالونیمه و مبتلا به فلج مغزی(CP) هستند. کمی که حرف میزنیم، آرامآرام قصه تولد دوقلوها را باز میکند؛ قصهای که هنوز هم وقتی تعریفش میکند، چشمهایش خیس میشود. «بچهها ۳۴هفتگی دنیا آمدند، خیلی ناگهانی. ریهها کامل نبود، بردنشان انآیسییو. همان روزها بود که فهمیدیم باید آماده یک مسیر سخت باشیم». بعدتر با انجام آزمایشها، امآرای و مشاوره با متخصصان، علت اصلی، کمبود اکسیژن هنگام تولد اعلام شد. «اولش یک شوک بود. اصلاً باورم نمیشد. انگار دنیا روی سرم خراب شده باشد». اما زندگی، اجازه مکث نمیدهد. مادر از همان روزهای اول وارد مسیر درمان میشود؛ کاردرمانی، گفتاردرمانی، ویزیتهای پیدرپی. میگوید اولین بار که وارد مرکز کاردرمانی شده، باور نمیکرده این مسیر قرار است سالها ادامه پیدا کند: «وقتی میرفتم و بچههای دیگر را میدیدم که بعضی حتی شرایط سختتری از بچههای من داشتند، یک جور امید در دلم زنده میشد. میگفتم تنها نیستم و هنوز هم امیدوارم. البته دکترها گفتند درمان امکانپذیر نیست و ما تمام کارهایی که میکنیم برای این است که شرایط بدتر نشود اما خب، امید من به معجزه امام رضاست».
در خلال حرفهایش بارها میگوید «سخت است» اما هیچگاه شکایت نمیکند. «شوهرم شیفتی کار میکند، دخترم مدرسه میرود. بخش زیادی از روز من میمانم و محمد و مهدی. از کارهای بهداشتی گرفته تا غذا و دارو و تمرینها با من است. دو کالسکه همیشه کنارم هست و سبک زندگیام به کل تغییر کرده است». اما درست میان سختیها ناگهان جملهای میگوید که مثل نوری از میان پردهها میگذرد: «اما یک چیز را همیشه حس کردهام. این دو بچه برکت زندگی ما هستند. خیلی وقتها اتفاقهایی در زندگیمان افتاده که مطمئنم به خاطر وجود همین دو فرشته بوده. خدا بهخاطر آنها خیلی درها را به رویمان باز کرده».
انگار سالهاست منتظر همین روز بودم
وقتی از مهرش به امام رضا(ع) میپرسم، صدایش آرامتر میشود، شبیه کسی که چیزی را با دلش لمس کرده باشد نه با زبانش؛ «حضرت همیشه هوای ما را داشته است. هر وقت دلتنگ بودم، هر وقت آمدهام مشهد یا حتی از دور توسل کردهام، یک جوری جواب گرفتهام. همین دعوت ناگهانی، همین لطف. این نگاه مخصوص حضرت به بچههای خاص را هیچجا ندیدهام. احساس میکنم در همه سختیها امام رضا(ع) دستمان را گرفته است».
دوقلوها آرام کنار ما نشستهاند؛ یکی با اسباببازی کوچکی در دست و دیگری با چشمانی که مدام دنبال مادر میدود. مادر با نگاه به آنها میگوید: «من همیشه خدا را شکر میکنم. شاید زندگیمان سختتر از خیلیهای دیگر باشد، اما دلمان پر از امید است. همین امروز که آمدیم حرم، احساس کردم سبک شدهام. انگار سالهاست منتظر همین روز بودم». حرفهایش را با جملهای تمام میکند که از آغاز صحبت تا همین لحظه، ستون محکم زندگیاش بوده: «الحمدلله که امام رضا(ع) در لحظه لحظه زندگیام هست».




نظر شما