به سند معتبر از حضرت امام رضا (ع) منقول است که شخصی از اشراف قبیله ی بنی تمیم به خدمت حضرت امیرالمؤمنین علی (ع) رسید و از احوال قوم رسّ سؤال نمود و آن حضرت در پاسخ به وی فرمودند: آنان گروهی بودند که درخت صنوبری را می پرستیدند که آن را شاه درخت می گفتند و آن را یافث پسر نوح (ع) در کنار چشمه ای کاشته بود که آن چشمه را روشناب (دوشاب- روشاب) می نامیدند، و آن چشمه پس از طوفان برای آن حضرت نوح (ع) ظاهر شده بود، و این قوم را از این جهت اصحاب رس نامیدند، چرا که پیغمبر خود را در زیر زمین دفن کردند!
این قوم که پس از حضرت سلیمان (ع) به وجود آمده بودند، دوازده شهر بر کنار نهری که آن نهر را رس می نامیدند و در سرزمین های شرقی واقع شده بود، دارا بودند و ظاهراً آن نهری باشد که در این زمان «ارس» می گویند و آن ها را به اعتبار آن نهر نیز اصحاب رس می گفتند، و در آن زمان بر روی زمین نهری از آن پرآب تر و شیرین تر وجود نداشت و شهری بزرگتر و آبادتر از شهرهای آن ها نبود و نام شهرهای آن ها عبارت بود از: آبان، آذر، دی، بهمن، اسفندار، فروردین، اردیبهشت، خرداد، مرداد، تیر، مهر، شهریور، و بزرگترین شهر آن ها اسفندار بود که پایتخت آن ها محسوب می شد و پادشاه آنان ترکوذ پسر غابور پسر یارش پسر سازن پسر نمرودبن کنعان بود و آن چشمه و صنوبر در این شهر واقع شده بود.
این قوم در هر شهری از آن شهرها درختی که از این صنوبر انشعاب گرفته بود، کاشتند و نهری از آن نهراصلی بر پایش جاری ساختند تا مانند شهر اسفندار آن ها نیز دارای درخت و نهر گردند. قوم رس آب آن چشمه و نهرهایی که از آن منشعب شده بود را بر خود و حیوانات خود حرام نمودند و از آن آب نمی آشامیدند و می گفتند: این آب ها سبب زندگانی خدایان ماست و سزاوار نمی باشد که کسی از زندگی خدای خود کم کند.
قوم رس در هر ماه از ماه های سال در یک شهر از آن شهرها یک روز را عید می گرفتند و تمام اهل شهر نزد صنوبری که در آن شهر بود حاضر می گردیدند و بر روی آن پرده هایی از حریر می کشیدند، پس گوسفندها و گاوهای فراوانی را برای آن درخت قربانی می کردند و سپس آن ها قربانی ها را آتش می زدند و چون دود و بخار در هوا بلند می گردید، همه در مقابل درخت به سجده می افتادند و می گریستند و تضرع می کردند تا آن صنوبر از آن ها خشنود گردد، پس شیطان می آمد و شاخه های آن درخت را به حرکت درمی آورد و از درون درخت مانند صدای طفلی فریاد می کرد که: ای بندگان من؛ از شما راضی شدم، پس خاطرهای شما شاد و دیده های شما روشن باد. پس در آن هنگام سر از سجده برمی داشتند و شراب می نوشیدند و دف و سنج و انواع سازها را به صدا درمی آوردند و به عیش و عشرت می پرداختند.
پس چون کفر ایشان و پرستیدن غیر خداوند در نزد آنان طولانی گردید، حق تعالی پیغمبری از بنی اسرائیل را بر ایشان مبعوث گردانید که از فرزندان یهودا فرزند حضرت یعقوب (ع) بود. پس مدت مدیدی در میان ایشان مبعوث گردید و آنان را به سوی معرفت خدا و عبادت او دعوت نمود و آنان پیروی نکردند، و چون آن پیغمبر (که در روایاتی نام آن حنظله است) متوجه گردید آنان بسیار در گمراهی و ضلالت فرورفته اند، در هنگام روز عید راهی شهر گردید و با خداوند شروع به مناجات نمود و گفت: خداوندا؛ این بندگان تو به غیر از تکذیب من و کافر شدن به تو، امری را نمی پذیرند و درختی را می پرستند که از آن نفعی و ضرری نمی یابند، پس همه ی درختان ایشان را که می پرستند خشک فرما و قدرت خویش را به این قوم گمراه بنما.
چون روز پس از جشن فرا رسید افراد آن قوم دیدند که تمام درختان آن خشکیده است و در این حال به دو گروه تقسیم شدند؛ گروهی از آنان گفتند: این مردی که دعوی پیغمبری می نماید خدایان ما را جادو کرده است تا رو به سوی خدای او آوریم، و گروهی دیگر گفتند: نه چنین نیست، بلکه خدایان ما غضب کرده اند برای آن که این مرد عیب آن ها را می گوید و آن ها را مذمت می نماید و ما او را از این کار بازنمی داریم، پس به این دلیل حسن و طراوات خود را از ما پنهان نموده اند و تا هنگامی که ما انتقام سخنان این مرد را از او نگیریم، آن ها به همین حال و روز باقی خواهند ماند.
پس تمام افراد آن قوم اتفاق نمودند تا آن حضرت را به قتل برسانند، از این رو انبوبه ای (به هر چیز استوانه شکل، میان تهی، لوله مانند گویند) عریض و طولانی از سرب به اندازه ی عمق آن چشمه ی بزرگ که نزد درخت بزرگ ایشان بود ساختند و در میان چشمه قرار دادند به نحوی که دهانه ی آن خارج از آب بود، پس در انتهای آن چاه عمیقی کندند و پیغمبر خود را در داخل آن قرار دادند و سنگی نیز بر روی دهانه چاه قرار دادند، پس آن انبوبه را بیرون آوردند و پیغمبرشان را به این ترتیب در چاهی در زیرچشمه دفن نمودند. پس خوشحال گفتند: الحال امیدواریم که خدایان از ما راضی گردند و شاید که طراوت آن ها دوباره بازگردد.
در پی این ماجرا خداوند به جبرئیل وحی نمود: ای جبرئیل؛ این بندگان من مغرور گشته اند به حلمِ من و ایمن گردیده اند از عذابِ من و غیر مرا می پرستند و پیغمبر مرا کشتند، آیا گمان می کنند که با غضب من می توانند مقابله و مقاومت نمایند؟! به عزتم سوگند می خورم که آنان را عبرت و پندی می گردانم برای تمام عالمیان.
پس آن قوم مجدد مشغول برپایی عید خود گردیدند که ناگاه باد تند سرخی بر ایشان وزیدن گرفت که تمام آنان حیران شده و بسیار ترسیدند، پس خداوند زمین زیر پای آنان را تبدیل نمود به گوگردی افروخته و ابری سیاه بر بالای سر آنان آمد و شروع به باریدن آتش بر آن ها نمود تا آنکه بدن های آن ها گداخته و آب شد؛ چنانچه سرب در میان آتش آب می شود.
علاوه بر این در روایتی دیگر آمده است که این قوم همچنین مرتکب اعمال شنیع می گردیدند و دختران و خواهران و زنان خود را به عنوان صله و هدیه به همسایه و دوست خود می دادند که با او «زنا» نماید و این کار را صله و احسان می شمردند، تا این که عملی بدتر از این را به جا آوردند به نحوی که مردان با مردان مشغول «لواط» شده و زنان را ترک نمودند! و چون شهوت بر زنان غالب گردید، «دلهاث» دختر ابلیس به صورت زنی به نزد زنان ایشان آمد و آنان تعلیم داد تا با یکدیگر «مساحقه» نمایند و این عمل شنیع را به آنان آموزش داد. پس حق تعالی صاعقه ای را بر آن ها مسلط گردانید چنانچه آن ها به دل زمین فرو رفتند و صدای عظیمی آن منطقه را فراگرفت و حتی منازل آن ها نیز ناپدید گردید!
نویسنده: مصطفی لعل شاطری
منابع:
1- عیون اخبارالرضا، ج1: 205.
2- علل الشرایع: 40.
3- قصص الانبیاء راوندی: 96.
4- عرائس المجالس: 149، 151.
5- حیوة القلوب (تاریخ پیامبران)، ج2: 1019- 1023، 1026.
نظر شما