اجازت
- خیلی به یادت بودم عالِم جان. نمی دانی حرمش چه صفایی دارد. آقا خودش غریب است، ولی در حرمش اصلاً احساس غربت نمی کنی. باور کن لحظه اولی که وارد حرم شدم، زبانم بند آمده بود. فقط گریه می کردم. دست خودم نبود.
با شنیدن این حرف ها اشک هایش را پاک کرد و در دلش گفت: «پس کی نوبت من می شود آقا؟»
- پاکستانی های مقیم مشهد چقدر از محرمش تعریف می کنند. خدا قسمت کند یک سال محرم در جوار امام رضا (ع) باشیم.
چشم هایش را بست. خودش را در خیابان های منتهی به حرم امام رضا (ع) تصور کرد که دارد همراه دسته پاکستانی ها سینه می زند و «یا حسین» می گوید. وارد حرم شد. همراه دسته عزاداری، رو به گنبد ایستاد، تا کمر خم شد و عرض ارادت کرد: «یعنی می شود این صحنه را به چشمم ببینم؟»
*****
- اللهم ارزقنی شفاعة الحسین یوم الورود، و ثبت لی قدم صدق عندک مع الحسین و اصحاب الحسین، الذین بذلوا مهجهم دون الحسین علیه السلام.سر از سجده برداشت. کف دست ها را بر مهر تربتی گذاشت که خیس اشک های زیارت عاشورایش شده بود و بعد، هر دو دست را بر چشم ها و گونه ها کشید و تا سینه هایش امتداد داد. کف دو دست را به هم چسباند، به طرف آسمان گرفت و تا رو به روی سینه بالا آورد. مثل همیشه حاجت اصلی اش زیارت امام رضا (ع) بود: «به حق حسین (ع)! آرزوی زیارت امام رضا (ع) را بر دلم نگذار.»
*****
- نذر کرده بودم اگر امام رضا (ع) بچه ام را شفا دهد، یک کاروان راه بیندازم برای زیارت مولا؛ فقط کسانی که تا حالا مشهد نرفته اند. تو هم ...
«عالِم» بقیه جمله را نشنید. خودش آنجا بود و دلش توی حرم امام رضا (ع). همان لحظه دست بر سینه گذاشت: «السلام علیک یا اباعبدا...! ممنون ارباب که زیارت فرزندت را قسمتم کردی. به خواب هم نمی دیدم که دهه اول محرم را مهمان امام رضا (ع) باشم.»
*****
- به غریب الغربا بگو ما اینجا غریب مانده ایم. بگو غربت از این بیشتر که نمی توانیم برای جد غریب شما راحت عزاداری کنیم؟
آخرین بار بود که از زیر قرآن رد می شد. اشک های مادر سرازیر شد:- عوض ما هم زیارت کن عالِم جان! آنجا راحت می توانی برای ارباب سینه بزنی. یاد ما هم باش.
*****
- انور حسین ... ذوالفقار زیدی ... آفتاب علی ... عالِم مصطفی! زود سوار شوید که دیر وقت به مرز نرسیم.«عالم مصطفی» پنجره اتوبوس را باز کرد و آخرین بار دست مادرش را بوسید. مادر داشت با چشمان پر از اشک، پارچه سبز کوچکی را به پنجره اتوبوس پر نقش و نگار گره می زد. اتوبوس به راه افتاد و دل مادر و همه اهل محل را همراه خود برد.
زیارت
جمعیت در «امام بارگاه» مهمان پذیر پاکستانی ها موج می زد. همه آمده بودند تا برنامه های دهه محرم را از زبان «تسنیم رضا» بشنوند:
- ان شاء ا... هر روز صبح ساعت 10 در اینجا جمع می شویم تا دسته عزاداری را ترتیب بدهیم و برویم به سمت حرم. در حرم هم گوشه صحن انقلاب سینه زنی داریم. بعد هم که عزیزان آزادند بروند برای نماز ظهر و زیارت. شب ها هم در همین امام بارگاه، زیارت عاشورا می خوانیم و از سخنرانی حاج آقا «نقوی» مستفیض می شویم. برنامه تاسوعا و عاشورا هم به همین صورت است؛ فقط صبح ساعت 9 حرکت می کنیم و سفره پذیرایی از عزاداران هم در امام بارگاه آماده است. صلوات بفرستید.
*****
- تو چرا خواب و خوراک نداری عالم؟ این جوری که خودت را از پا می اندازی. صبح که بعد از نماز، تا دو-سه ساعت توی حرم می مانی. شب هم که بعد از مراسم اینجا دوباره به حرم می روی. غذا هم که اندازه گنجشک می خوری. حداقل باید قوت داشته باشی برای سینه زنی؟ من که از کار تو سر در نمی آورم.عالم مثل همیشه لبخندی زد و از پای سفره بلند شد. نمی توانست برای «احمد شکیل» توضیح بدهد که این روزها چه حال و هوایی دارد. نمی توانست با هیچ کس بگوید که احساس می کند فرصت چندانی ندارد؛ احساس می کند که دارد به موعدی نزدیک می شود؛ خودش هم نمی داند قرار است در آن موعد چه اتفاقی بیفتد؛ فقط می داند که نباید فرصت را از دست بدهد. باید تا می تواند خودش را به امام رضا (ع) نزدیک کند.
*****
- یا امام رضا (ع)! نمی دانم چه خوابی برایم دیده ای؛ فقط می دانم خواب شما هر چه باشد، خیر است. معنی این دلشوره دوست داشتنی را نمی فهمم. هر کسی از پاکستان به زیارت شما آمده بود، می گفت در حرم شما دل آدم آرام می گیرد و همه غم ها را فراموش می کند. نه این که من آرام نگرفته باشم، نه! فقط نمی دانم این غم غریب چیست که بر دلم سنگینی می کند. این غم از جنس کربلاست، از جنس محرم، ولی نه مثل محرم های هر سال. کی می خواهی بار این غم را از دلم برداری، نمی دانم. فقط می دانم کار خود توست. من به خودت امید بسته ام.
اجابت
دست هایش با شدت هر چه تمام تر بر سینه می آمد و گلوی خشکیده اش با حزن بیشتری فریاد می زد:
شاه است حسین، پادشاه است حسین
دین است حسین، دین پناه است حسین
سر داد و نداد دست در دست یزید
حقا که بنای «لا اله» است حسین
سینه زنان و «یا حسین» گویان وارد حرم شد. همراه دسته عزاداری، رو به گنبد ایستاد، تا کمر خم شد و عرض ارادت کرد، درست همان جور که آن روز تصور کرده بود. نمی دانست بر مظلومیت امام حسین (ع) اشک بریزد یا بر مهربانی امام رضا (ع).
*****
- السلام علینا و علی عباد ا... الصالحین؛ السلام علیکم و رحمة ا... و برکاته.
با چه زحمتی خودش را به صحن گوهرشاد رسانده بود تا بعد از نماز ظهر و عصر، بلافاصله خود را به ضریح برساند. دریای زائران دور ضریح آن روز، مثل عاشورای هر سال، بیشترین جزر و مد را به خود می دید. خودش را به دست موج ها سپرد تا این ناخدای خدایی، کشتی آنجا که خواهد برد. در چند قدمی بالای سر حضرت، گویا ناگهان جایی برایش باز شد که آرام بنشیند، زیارت عاشورای کوچکش را از جیب پیراهن درآورد و مشغول شود:
- السلام علیک یا اباعبدا...؛ السلام علیک یابن رسول ا...
قصد کرده بود آن روز زیارت عاشورا را کامل، با صد سلام و صد لعن، بخواند. از کجا معلوم که تا آخر عمر بتواند عاشورای دیگری را در کنار امام رضا (ع) باشد.
- فلعن ا... امة اسست اساس الظلم و الجور علیکم اهل البیت ...
*****
ساعت صحن انقلاب، به نشانه ساعت 14:15 بعد از ظهر، یک زنگ زد. مرد، که ساکش را بالای سر حضرت گذاشته بود، همان جا داشت بدبختی خود را احساس می کرد. می دید که در و دیوار دارند نفرینش می کنند. ولی معامله با شیطان صورت گرفته بود و او نمی خواست پیش شیطان شرمنده شود.
*****
- اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد، و مماتی ...
عقربه ساعت روضه منوره روی 14:26 رسید که صدای انفجار، جمله «عالم مصطفی» را ناتمام گذاشت. «عالم» احساس کرد دلش آرام آرام شده است. رو به ضریح لبخندی زد و چشم هایش را بست.
*****
همه منتظر «عالم مصطفی» بودند تا سفره ناهار ظهر عاشورا را در امام بارگاه پهن کنند.
*****
- مادر برایت بمیرد. یک بار ه هم مشهدی شدی هم کربلایی، عالم جان. زیارتت قبول شد پسرکم! سلام من را به هر دوشان برسان؛ هم به امام حسین (ع)، هم به امام رضا (ع).
نظر شما