تعریف دوست و آشناها از آقای نقطه چین و اینکه مشتریهای زیادی دارد و مبالغ هنگفتی برای بخت باز کردن و آیینه دیدن و... میگیرد، ترغیبم میکند به دیدنش بروم. تمام مسیر، به این فکر میکنم که چه مشکلی را بهانه کنم. چیزی به ذهنم نمیرسد. آخر سر تصمیم میگیرم خواهرم را بهانه کنم؛ خواهرم که چند سالی است ازدواج کرده و یک پسر دو ساله دارد.
خیابانهای شهر را یکی یکی پشت سر میگذارم تا به محله قدیمی و حاشیهای شهر میرسم. به آدرس نوشته شده روی کاغذ نگاه میکنم.
خیابان ...، داخل چهارراه اول، سمت راست، پلاک 10؛ پیدا کردن پلاک در بین آن همه درهای به هم چسبیده و بدون پلاک خیلی سخت است، اما پرچم افراشته بالای در، خانه را متمایز از دیگران کرده است. دری نیمه باز که گویا قبلاً رنگی سفید داشته، اما الان از آن سفیدی، جز خاکستری چرک، چیزی نمانده است.
از قبل وقت گرفته
با ترسی همراه با هیجان سرک میکشم. پیش رویم حیاط نسبتاً کوچکی است که سمت چپ آن راه پلهای است که با آن سطح حیاط از همکف جدا میشود. چند خانم میانسال که در گوشهای از حیاط ایستاده اند، مشغول صحبت هستند. سلام میکنم و سعی میکنم رفتارم طبیعی باشد.
به آنها توضیح میدهم که برای باز کردن گره از بخت خواهرم(که همین حالا حتما دارد پسر دو سالهاش را تر و خشک میکند) پیش آقای نقطه چین آمدهام. خانمها بیهیچ مقدمهای شروع میکنند به تعریف کردن تجربههایشان.
یکی از بازکردن بخت پسرش میگوید و دیگری از پیدا کردن پولهای گمشده خانۀ همسایهاش. حس کنجکاویام بیش از پیش تحریک میشود. با این حساب آقای نقطه چین در اولین نگاه میفهمد که خبرنگارم و آمدهام از بخت یک سوژه قدیمی و البته همچنان رایج گره گشایی کنم نه از بخت خواهرم. دلم را به دریا میزنم. مستقیم و هدفمند، از راه پلهها بالا میروم. حجم زیاد کفشهای زنانه جلو در ورودی بهت زدهام میکند. رو بهرویم، سالنی نسبتاً بزرگ است که با فرش قرمز رنگِ کهنهای پوشیده شده و دور تا دور آن خانمهایی با فاصله از هم نشسته و به دیوارهای نم زده آن تکیه دادهاند و دو تا دو تا، یا بیشتر مشغول صحبت با هم هستند. صحبتهایی که به سختی میشد از آنها چیزی شنید.
سمت راست سالن، دری چوبی و بیرنگ و روست که تمامی چشمها به آنجا دوخته شده است. خودم را به آقایی که گویا پسر آقای نقطهچین است، میرسانم و از وقتی میگویم که یکی از خانمهای آشنا تلفنی برایم گرفته است. تأکید میکنم مشکلم حیاتی است و مسیرم دور و فرزندانِ نداشتهام در خانه تنها... ایشان هم با لطفی خاص، اجازه میدهد بعد از اینکه خانمِ داخل اتاق بیرون آمد، من بروم و در اعتراض به خانمهای دیگر میگوید: «از قبل وقت گرفته».
مشکلت رو بگو
بعد از گذشت حدود ده دقیقه، نوبت من میرسد تا وارد اتاق آقای نقطه چین شوم. اتاقی که بر خلاف تصورِم، رو به حیاط است و کاملاً روشن. پیرمردی حدوداً 60 ساله با یک میز چوبیِ کوچک
قهوه ای روبهرویش. دور تا دور پیرمرد پُر از کاغذ است. کاسهای پُر از آب زرد رنگ هم روی میز گذاشته شده و چند جلد کتاب قدیمی کاهی مانند که با هر ورق زدن آن، احساس میکردم الان پاره میشود.
پیرمرد همانطور که مشغول نوشتن روی کاغذ است و بدون اینکه زحمت بلند کردن سرش را بدهد، میگوید: «بشین تا کارم تموم شه». من هم از خدا خواسته، مینشینم تا بهتر بتوانم محیط را ببینم.
تعدادی استکان و کتابهایی قدیمی با یک آیینه پر از گرد و غبار، تعدادی شیشه با محتویاتی مثل سرکه روی طاقچه، عکسهایی از جوانی پیرمرد و یک پسر جوان، همراه با بالشتهایی با رویههای رنگو رو رفته که به دیوار تکیه داده شده، تنها محتویات اتاق است. به پیرمرد نگاه میکنم که چطور قلم را به آب کاسه میزند و روی کاغذ نوشتههایی نقاشی مانند میکشد.
بعد از چند دقیقه کاغذ را کنارش میگذارد تا خشک شود. رو به من میکند و میگوید که: «مشکلت رو بگو.»
من من میکنم و میگویم: خواهرم خواستگار ندارد و توی خانه مانده است. همه هم سن و سالهایش ازدواج کرده اند و الان چند تا بچه قد و نیم قد دارند.
خودم را نگران نشان میدهم و میگویم، میترسم بختش را بسته باشند!
این نوشتهها باید چهل روز خونده بشه
آقای نقطه چین انگار همه چیز را از همین چند کلمه فهمیده باشد، سرش را تکان میدهد و میگوید: «اسم مادر و خواهرت را بگو». بعد با دقت از بین آن همه کاغذ ریخته شده روی زمین، کاغذی را برمی دارد و میگوید: «این نوشتهها باید چهل روز خونده بشه. روز آخرشو گرو نگه دارین تا بختش که وا شد، بعدش بخونه». حالا نوبت به کاغذهای ریخته شده سمت راستش است. پیدا کردن یک کاغذ از بین آن همه نوشتههای مختلف، مثل پیدا کردن سوزن در انبار کاه است؛ آقای نقطه چین اما لابلای آنها، دو برگه پیدا و شروع میکند به تا کردن آن و نوشتن در پشتش. با خطی که اگر خودش نگوید چه نوشته، بعید میدانم بتوانم از آن چیزی متوجه شوم. میگوید: «این برگهها را همراه داشته باشه، تا اگه بختش رو بستن، اثرش از بین بره» تأکید میکند: «اگر آب به نوشتهها بخوره؛ اثرش از بین میره.»
کاغذی هم میدهد برای دفن در خاک یک قبرستان چهل ساله، کاغذی هم برای انداختن در آب روان و یک کاغذ دیگر برای خیس کردن نوشتههایش در یک پارچ آب و خوراندنش به تمامی اهل خانه. سفارشهای آقای نقطه چین تمام میشود.
از پیرمرد میپرسم با این وِردها و کاغذها، تا کی بخت خواهرم باز میشود؟ میگوید: «این بستگی به نیت و خلوص شما داره، اما اگه عمل نکرد، بیاین تا یکی قوی تر بهتون بدم؛ رد خور نداره».
تمامی برگهها را جمع میکند و به سمت من میگیرد. میفهمم که یعنی کار تمام شده و گره از بخت خواهرم گشوده شده است. کاغذها را میگیرم و نگاهی به آن میاندازم. انگار فناوری پایش را به این حوزه هم دراز کرده است. همگی تایپ شده یا کپی شده از نسخههای قدیمی است. از آقای نقطهچین میپرسم چرا اوراد چاپی است و با آب زعفران برای من نوشته نشده، میگوید: « مراجعه برای بخت گشایی زیاد دارم، فرصت نمیکنم یکییکی بنویسم، از نوشتهها کپی گرفتم. هیچ فرقی با نوشته اصلی نداره، اعتقاد داشته باشین و بهش عمل کنین».
با تخفیف ویژه، سی هزار تومان
از اتاق بیرون میآیم. موقع حساب و کتاب است. این بار هم اسم همان آشنای قدیمی و مشتری همیشگی آقای نقطهچین به دادم میرسد و تخفیف 50 درصدی را شامل حالم میکند تا برای باز کردن بخت خواهرم! بیشتر از سیهزار تومان هزینه نکنم.در راه بازگشت به روزنامه، یاد مطلبی میافتم که در شبکههای اجتماعی خواندهام. به سرگرمی جدید مردم که وقتی از مطلب دکتر بیرون میآیند، دارند درآمد تقریبی روزانه دکتر محترم را محاسبه میکنند.
حاصل ضرب تقریبی تعداد خانمهای نشسته در سالن، حدود 50 نفر، در مبلغ گرفته شده همراه با تخفیف همسایگی از هر کدام، درآمد روزانه بالای یک میلیون و پانصد هزار تومان ناقابل را نشان میدهد. چه درآمدی دارد این آقای نقطهچین در دور افتادهترین خیابان شهر... .
نظر شما