تحولات لبنان و فلسطین

یک روز گرم زمستانی در دفتر شعر و موسیقی وزارت ارشاد، در مجموعه تالار وحدت میزبانمان بود. با صمیمت و صداقت به سؤال‌هایمان پاسخ داد و درحالی‌که به یاد خاطره‌های دوست داشتنی حضور نخستینش در حرم امام

گفت‌وگویی با محمدعلی بهمنی درباره یک غزل /  هنوز زیر همان چراغ ایستاده‌ام!

     جناب استاد بهمنی! شما غزلی دارید با مطلع «شرمنده‌ام که همّت آهو نداشتم/ شصت‌و سه سال راه به این‌سو نداشتم» که برای امام‌رضا(ع) نوشته‌اید. چه شد پس از ۶۳ سال این غزل را نوشتید؟
 ماجرای این شعر آن است که در ۶۳ سالگی، برای داوری جشنوارۀ شعر رضوی به مشهد مقدس دعوت شدم و متأسفانه تا آن سن، هنوز این سعادت را پیدا نکرده بودم که طلبیده شوم. به همین خاطر آن دعوت، برای من دعوت بسیار مهمی بود. برای شرکت در آن جشنواره، داورها را همراه با خانواده دعوت کرده بودند و همسرم خیلی اصرار داشت که به آن سفر برویم، امّا من از آنجا ‌که تا آن سن و سال هنوز سعادت طلبیده‌شدن نصیبم نشده بود و خودم را هم مقصر می‌دانستم، شرمنده بودم و از طرفی به همسرم می‌گفتم من تا به امروز هیچ شعری برای امام رضا(علیه السلام) نگفته‌ام. حالا چطور بروم به این سفر؟ امّا به هرحال با اصرارهای همسرم تصمیم گرفتیم و روانه این سفر شدیم و در نهایت به نقطه‌ای رسیدم که این غزل، خودش اتفاق افتاد و بر زبان و قلمم جاری شد.
     گفتید به نقطه‌ای رسیدید که این غزل آنجا اتفاق افتاد. آن نقطه، چه فضایی داشته؟ کجا بوده؟
- زمانی‌که ما به مشهد رسیدیم، شب تولد امام رضا(علیه السلام) بود. یک شب سرد زمستانی که خیلی هم شلوغ بود. ما در هتلی نزدیک حرم اقامت کردیم و از دوستان مشهدی پرسیدیم برای رفتن به حرم، چه ساعتی بهتر و خلوت‌تر است؟ و به ما گفتند ساعت ۳ نیمه‌شب زمان مناسبی است و خلوت‌تر است، ما هم ساعت ۳ بامداد از هتل به‌سمت حرم حرکت کردیم. وقتی رسیدیم، داخل صحن خلوت بود و من فکر کردم داخل حرم هم همین طور است. همان جا از همسرم جدا شدم و برای آنکه پس از زیارت، همدیگر را گم نکنیم، در همان صحن، زیر یک چراغ برق قرارگذاشتیم که بعد هردو به همان‌جا برگردیم. امّا وقتی داخل حرم شدم، دیدم خیلی شلوغ است. عدۀ زیادی در حرم ایستاده، یا نشسته بودند و آن قدر شلوغ بود که نمی‌توانستم تصوّر کنم که بروم جلو و دستم به ضریح برسد. اصلاً نمی‌شد در آن شلوغی قدم از قدم برداشت یا جلوتر را دید. وقتی این صحنه را دیدم، خیلی ناراحت شدم. همانجا ایستادم با امام رضا(علیه السلام) حرف زدم و از دور درددل کردم و ابراز شرمندگی کردم و با خودم گفتم حقّم است، من ‌که پس از این‌همه سال با دست خالی به اینجا آمده‌ام، چه توقعی دارم؟ و خداحافظی کردم و برگشتم. همان‌موقع فکر کردم خانمم هم در فضایی به همین شکل قرار گرفته و لابد او هم نتوانسته جلو برود و هر لحظه ممکن است برگردد و من را پیدا نکند. به همین دلیل خودم را به‌ سرعت به زیر همان چراغ رساندم. امّا همسرم هنوز نیامده بود و همین‌که زیر آن چراغ قرارگرفتم، یک‌ دفعه بر زبان آمد که «شرمنده‌ام که همّت آهو نداشتم/ شصت‌وسه سال راه به این‌سو نداشتم»
     استاد بهمنی! آن شب در آن فضا، همین یک بیت را سرودید و بعدها ادامه‌اش دادید یا بیت‌های دیگری هم آن‌شب سروده شد؟
- تمامیِ بیت‌های آن غزل، همان شب، همان‌جا اتفاق افتاد. بیت‌ها بی‌وقفه و پشت‌سرهم می‌آمدند، بدون آنکه تلاشی بکنم. بدون آنکه به ردیف و قافیه و وزن و این چیزها فکر کنم. همین‌طور بیت‌ها خودشان می‌آمدند. داشتم وضعیّت درونی‌و روحی‌ام را با صمیمیّت تمام اعتراف می‌کردم. داشتم صادقانه درددل می‌کردم و دست خودم نبود. تا به خودم آمدم دیدم غزلی که تا چندساعت پیش از نبودنش و نگفتنش شرمنده بودم، خودش آمده و همین‌طور خودبه‌خود بر زبانم جاری شده که «اقرار می‌کنم که من ـ این های‌وهوی گنگ ـ/ ها داشتم همیشه ولی هو نداشتم/ جسمی معطر از نفسی گاه داشتم/ روحی به هیچ رایحه خوشبو نداشتم/ فانوس بخت گمشدگان همیشه‌ام/ حتی برای دیدن خود سو نداشتم/ وای به من که با همۀ هم‌زبانی‌ام/ در خانواده نیز دعاگو نداشتم...» همین‌طور شعر را با خودم زمزمه می‌کردم و خیلی خوشحال بودم و احساس سبکی می‌کردم. از طرفی نگران همسرم بودم که دیر کرده و از طرفی نگران بودم که تا پیش از رسیدن به هتل و کاغذ و قلم، چیزی از غزل از ذهنم پاک بشود و نتوانم بنویسم. کاغذ و قلم هم همراهم نبود. در همین حال‌وهوا و نگرانی‌ها بودم که دیدم همسرم از دور می‌آید. از همان فاصله با شتاب، با دست اشاره کردم که سمت من نیاید، برود به‌سمت خروجی که من هم بروم و زودتر خودمان را به هتل برسانیم. حس غریبی بود. به حافظه‌ام اعتماد نداشتم که تا رسیدن به کاغذ و قلم بتواند شعر را حفظ کند. همسرم هم متعجب بود که چرا این قدر عجله دارم. در نهایت به هتل رسیدیم و شعر را همان‌طور که اتفاق افتاده بود، بی‌کم‌وکاست روی کاغذ آوردم و خیالم راحت شد.
    پس از گذشت سال‌ها از سرودن آن غزل، هنوز هم همان حسّ و حال‌وهوا را نسبت به آن دارید؟ یا آن حس کمرنگ شده؟
 هنوز همان حسّ و حال را دارم. هنوز آن غزل را که می‌خوانم، خودم را در همان نیمه‌شب سرد زمستانی، زیر همان چراغ می‌بینم که ایستاده‌ام، خجالت‌زده‌ام، درددل می‌کنم و یک‌دفعه می‌بینم که دارم حرف‌هایم را در قالب غزل می‌زنم. آن شب، اتفاق‌افتادن آن غزل، من را به یقین و باور عجیبی رساند. همین باور است که سبب شده بگویم آن غزل اتفاق افتاد و نمی‌گویم آن غزل را نوشتم. آن‌شب برای نخستین ‌بار، در آن صحن و آن فضا و زیر آن چراغ، با عمق وجودم درک کردم اینکه معتقدیم شعر ذاتی است و می‌گوییم ناگهانی است و خودش باید اتفاق بیفتد، چقدر درست است. آن شب بود که فهمیدم شعر اگر بخواهد اتفاق بیفتد، به‌طور خودجوش و ناگهانی اتفاق می‎افتد و می‌آید و آن‌وقت کسی‌که فکر می‌کنیم شاعر است، در حقیقت فقط کاتب آن اتفاق است. آن‌شب باور کردم که شعر خودش می‌آید و خودش اتفاق می‌افتد و خودش، کاتبِ خودش را انتخاب می‌کند؛ کاتبی را که نزدیک‌ترین حسّ و حال‌وهوا را به آن داشته باشد.
     ‌غیر از غزلی‌که برای امام رضا(علیه السلام) سرودید، یا به‌قول خودتان اتفاق افتاد، چنین تجربه‌ای را برای شعر دیگری هم دارید؟
- یک بار دیگر هم چنین اتفاقی برای من افتاده بود و آن مربوط می‌شود به دیدنِ مادرم در خوابی و شنیدن حرف‌هایی از او که پس از آن، وقتی عرق‌ریزان بیدار شدم، این بیت‌ها من را برای نوشتن خود انتخاب کردند که «بی‌سایه مرا آن نور با خویش کجا می‌برد؟/ بی‌پرسش و بی‌پاسخ می‌رفت و مرا می‌برد/ ها گفت تماشاکن گل‌خاک عزیزان را/ لایق نشدی ورنه این خاک تو را می‌برد» و... امّا پس از آن شعر، به چنین یقینی نرسیده بودم و متوجه اتفاقی که افتاده بود، نشده بودم. لازم بود اتفاق دیگری در جای عزیزتری بیفتد تا به چنین درک و یقینی برسم.  
     بعدها چه بازخوردی از آن غزل دیدید که برایتان عجیب یا جالب بوده؟
چندسال بعد با من تماس گرفتند و گفتند می‌خواهیم بیت آخر غزلتان را استفاده کنیم و جایی‌که زائران حضور دارند، بنویسیم و قرار دهیم و این‌ها... برای من عجیب بود که چرا بیت آخر؟ من خودم به بیت‌های دیگر، حسّ بیشتری داشتم. بیت آخر این بود که «خوانده و یا نخوانده به پابوس آمدم؟/ دیگر سؤال دیگری از او نداشتم». به کسی‌که تماس گرفته بود گفتم چرا بیت آخر؟ و جوابی که او به من داد خیلی برایم جالب بود. به من گفتند بیشتر کسانی‌که به زیارت امام رضا(علیه السلام) می‌آیند، تردید دارند که آیا دعوت شده‌اند و طلبیده شده‌اند؟ یا اینکه دعوت نشده‌اند و میهمان ناخوانده‌اند. این بیت انگار از دل همۀ این آدم‌ها برآمده و من دیدم آن نیمه‌شبی که این غزل در من جاری شده بود، دقیقاً همین تردید با من هم بود که واقعاً طلبیده شده‌ام؟ یا میهمان ناخوانده‌ام؟ این غزل تحولات روحی زیادی در من ایجاد کرد و موجب شد پس از آن، بارها، با زمزمه‌کردن آن، یکباره به خودم بیایم، ببینم پرکشیده‌ام به‌سمت مشهد.

خبرنگار: لیلا کردبچه

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.