مازندران چشم و دلش ابری شد اگرچه "فاطمه و حسن و مهدی" معنای محاصره و خیانت را ندانند اما می دانند بابا، مدافع حرم است. آنها لابه لای حرف بزرگترها " خان طومان " را هم شنیده اند، اشک های مادر و مددخواهی هایش را.
آخر 10 سالگی خیلی زود است برای بغض کردن و بزرگ شدن... 7 سالگی و 5 سالگی خیلی زود است برای مرد شدن... آن هم برای کودکانی که معنای لبخند عاشقانه پدر و پشت و پناه بودنش را بهتر از هر چیز دیگری در دنیا فهمیده اند.
دیروز سیزده بابای مازندرانی با مِهر و یقین و دلتنگی، رختِ رزم و شهادت پوشیدند و کودکان کوچک شان را سپردند دستِ حضرت زینب. خیلی از باباها رفتند به سفر و خیلی از مادرها، سرخی چشم شان را با زیارت عاشورا قسمت کردند.
دیروز و دیروزهای مازندران در خان طومان گذشت. در شهرکی که تمام "بلباسی ها" و تمام پدرها آنجا به پاسداری از عشق شهید شدند.
حالا دو روزی می شود که حسن ها و مهدی ها چشم دوخته اند به اشک ها و آدم ها و نمی دانند آیا بپرسند بابا فردا از سوریه برمی گردد...؟
نظر شما