رقیه توسلی
سلام سلطان! سلام ارباب منزّه و مظلوم! گفتم، چند خطی بیریا بیایم پای بوستان و زیارتتان کنم. گفتم، بیایم و از هیچ چیز نگویم جز قصه چشمان زنی به موّاجی همین دریای خزر. به جزر و مدی که نام مبارکتان در او به پا میکند.
گفتم، از مادربزرگ دوست داشتنیام حرف بزنم. از بانوی پا به سن گذاشتهای که همه روز از غریب نوازی و مقیم پروری شما میگوید و دست بر سینه رو به قبله خراسان اشک میریزد. از او که با دیدن تصویر بارگاهتان، زیرلبی یا رضا رضاهایش را با همه قسمت میکند و خاک پای عشق است.
امام رضا جان! دوست دارم صلوات خاصه ام که تمام شد؛ فقط من باشم و این قلم، که بنویسد ارادت مادرِ مادرم، توصیفی نیست. بنویسد این زنِ کهنسالِ کم توان چگونه از فرسنگها دوری، نالان است و از فخر و شهد زائر شدن دم میزند.
دلم میخواهد قلمم به عزیزجان و به همه انسان هایی که این قدر پیوندشان با اهل بیت، نزدیک است، ادای دِین کند. به آنان که فهمیده اند خاک دیار عشق، عافیت دارد.
گفتم بیایم شاید در این ساعات که جانم، هوای زیارت و قلمم، هوای نوشتن از عزیزجان خانه را کرده، با شما حرف بزنم و با شما از دوستداران دوردستهای نزدیکتان بگویم.
از هزاران هزار مادربزرگ پیری که نَمِ چشمهایشان، نفس در سینه نوهها حبس میکند. که مرحمت بطلبم برای بانوی مهربان چارقدپوش زندگیام. که دست به دعا بردارم برای مشهدی شدن همه آرزومندان.
و گفتم، بیایم از چهاردیواری آن دنیایی بنویسم که عزیزجانها خوب فهمیدهاند باید از آن گریخت، حتی اگر به اندازه عرض درود و سلامی به امام هشتمین شان باشد.
نظر شما