به خوانندگان محترم روزنامه قدس وعده داده بودم در زمینه دیوان سالاری و امپراتوری رو به گسترش دولتی که ماشاءالله هزار ماشاءالله چشم نخوره، ماجرای تأسیس ادارات کل پاکات وارده و صادره و سه اداره جنبی و تحت پوشش آن را بنویسم. من بخصوص نام وزیری را که در زمانش این واقعه روی داد، نمیبرم و با نام مستعار از او یاد میکنم. مستدیرالسلطنه! که قبلاً مستدیرالدوله و از خانوادهای اشرافی و قاجاری بود، زمانی وزیر «فواید عامه» شد. «فواید عامه»، وزارتخانهای بود که امور تجارت و صنایع و طرق و راهها و بسیاری از امور بازرگانی و صناعتی کشور زیر پوشش آن بود. مستدیرالسلطنه در جوانی ازدواج کرده و دختر زشت و بدترکیب و تا حدودی خنگ و عقب مانده یکی از تجار ثروتمند را به زنی گرفته بود که املاک و مستغلات و انواع اثاث البیت و کالسکه و درشکه و مقادیری مسکوکات گرانبها و اشیای عتیقه را جزو جهیزیهاش به خانه مستدیرالسلطنه آورده بود. مستدیرالسلطنه سواد چندانی نداشت و فقط تعدادی کلمات فرانسه به ذهن سپرده و برخلاف برادران خود هرگز برای تحصیلات عالیه به اروپا نرفته بود.
دل مستدیرالسلطنه میشنگید و چون خداوند زن زیبا و طنازی نصیبش نکرده بود، خود را مغبون احساس میکرد. روزی در میان ارباب رجوع که به مقام وزارت مراجعه میکردند، زنی مطلقه جوان و بسیار زیبایی به او مراجعه کرد و با اینکه آن خانم چادری بود، چند بار دیدن چهره او مستدیرالسلطنه را وسوسه کرد و تصمیم گرفت از راه حلال و شرعی صاحب همسری مناسبتر شود! مقدمات امر بسرعت فراهم آمد و سرکار خانم از طریق زنی که وزیر نزد او فرستاد، با قبول یک مهریه سنگین و خرید یک باب خانه کوچک از سوی وزیر و تقبل نفقه و مخارج زندگی قبول فرمود صیغه ۹۹ ساله وزیر شود.
۶ ماه از این وصلت فرخنده گذشت و جناب وزیر به بهانه کمیسیون و حضور در هیأت وزیران هفتهای سه بار به خانه خانم جوان و زیبا و طناز خود مراجعه میکرد و هیچ کس از این واقعه خبر نداشت. پس از ۶ ماه روزی این خانم، برادر بیسواد و بیکاره و بیاستعداد خود را به شوهر محترم معرفی کرد و خواهان ارجاع پست مهم و نان و آبداری به او شد. روز بعد برادر خانم به دفتر وزیر مراجعه کرد. الحق والانصاف هر اندازه خانم جوان وزیر، زیبا و باهوش و شیرین زبان بود، اخوی ایشان جوان بیسوادی بود که هیچ بهرهای از زیبایی و هوشمندی خانوادگی نبرده بود و گویا عقب افتاده بود.
وزیر، مدیرکل اداره پرسنل (کارگزینی) را احضار کرد و گفت، شغل مناسبی که با شؤون همسر وزیر مناسبت داشته باشد به آن شخص واگذار کند. مدیرکل پرسنل، حدود یک هفته تلاش کرد او را سر پستی بگذارد، اما آن جوان به قدری بیسواد و کم هوش بود که از عهده هیچ کاری برنیامد.
مدیرکل پرسنل مراتب را به عرض رساند و گفت: حضرت اشرف! این جوان یا باید پیشخدمت در اتاقها باشد یا آبدارچی باشد. مستدیرالسلطنه گفت: هر طور صلاح میدانی او را به کاری بگمار. مدیرکل پرسنل او را آبدار کرد. شب بعد، خانم جوان و زیبای دوم، مستدیرالسطنه را به خانهاش راه نداد و با فحاشی به او گفت، مردی که اکبری کچل شکم گنده، برادر مرا آبدار میکنی؟ برو گمشو که در این خانه دیگر راهی نداری و مهریهام را هم به اجرا میگذارم!
مستدیرالسلطنه ترسید و روز بعد مدیرکل پرسنل را خواست و ماوقع را گفت. مدیرکل که از چاکران وزیر بود، گفت: او حتی بلد نیست اندیکاتور شود، اما قانون اداری برای معاون وزیر و مدیرکل شرایطی تعیین نکرده و حضرت اشرف میتوانند ایشان را معاون وزارتخانه یا مدیرکل کند.
وزیر گفت: معاون که نمیشود، اما مدیرکلی بد نیست، همین اندازه که میز و اتاقی داشته باشد و حقوق و مزایایی بگیرد، ترگل خانم همسر دومم مرا به خانهاش راه خواهد داد.
مدیرکل پرسنل چند روز بعد دایره اندیکاتور و ثبت و ضبط نامهها را به اداره کل پاکات وارده و صادره تبدیل کرد و حکم مدیرکلی برادر خانم سوگلی مستدیرالسلطنه را با حقوق و مزایای قابل توجه به امضای مستدیر رسانید.
مستدیر پس از امضای حکم، شبانه دسته گل و شیرینی و میوه خرید و به خانه ترگل خانم رفت و خانم او را راه داد و شب خوشی بر جناب وزیر گذشت. روز بعد متصدی اندیکاتور که باور نداشت جوان خنگ و بیسوادی را رئیس او کنند، به مقامهای مختلف شکایت کرده، حتی عریضه به مجلس شورای ملی داد. مسؤول ثبت نامهها از یک سو و مسؤول ضبط نامهها از سوی دیگر فریاد شکایت بلند کردند. همین طور انباردار بایگانی داد و بیداد کرده و مستدیر السلطنه که میترسید آبرویش برود، با مدیرکل پرسنل مشورت کرد و او چارهجویی کرد که هیچ نگران نباشید. سه اداره جدید افتتاح میکنیم، اول اداره افتتاح و گشودن پاکات، دوم اداره مطالعه و تقسیم پاکات و سوم اداره چسباندن و انسداد (بستن نامهها). همین کار را کردند و هر سه نفر شاکی راضی شدند و حکم ریاست اداره گرفتند و برادر زن بیسواد هم فقط چای و ناهار میخورد و مواجب میگرفت و خانم دوم هم راضی بود و مستدیرالسلطنه را به منزل راه میداد!
نظر شما