قدس آنلاین - بهاره بختیاری: هیچ وقت آن دوران شیرین زندگی‌مان از یادم نمی‌رود که بخاطر پیدا شدن کار در تهران آن هم توسط یکی از اقوام چقدر ما را خوشحال کرده بود، دیگر از بی‌پولی و بیکاری خسته شده بودیم،

یک شوخی نابجا آینده دو جوان را تباه کرد

 به هر کسی برای پیدا کردن کار رو انداخته بودم، با انجام کارهای روزمزدی از پس مخارج زندگی بر نمی‌آمدم، خواسته‌های فرزندانم روز به روز بیشتر می شد، دلم نمی‌خواست برای به دست آوردن یک لقمه حلال شرمنده زن و بچه‌های قد و نیم قدم شوم هر چند که رفتن از یک شهرستان کوچک مانند قوچان و زندگی کردن در شهر بزرگی مانند تهران کار را کمی سخت کرده بود ولی هر جور که شده باید تا آخر ماه خود را آماده سفر می‌کردم برای کار به تهران بروم.

خدا خیر بدهد اقوام پدرم را هر چند که سواد درست و حسابی نداشتم ولی یک کار برای من پیدا کرده بودند که بتوانم حداقل‌های زندگی و خانواده‌ام را تأمین کنم.

یک حس دلتنگی، برای دوری از شهر و دیار دیرینه‌ام آمده بود، سراغم. آوازه رفتنم از قوچان بین در و همسایه پیچیده شده هر کدام از همسایه‌ها وقتی من را در کوچه و پس کوچه‌های شهر می‌دیدند، شروع به نصیحت می‌کردند. اما از حق که نگذرم، رفتن من هم به نفع خودم بود هم خانواده‌ام.

در گیر و دار همین فکرها بودم که متوجه شدم احمد که از دوستان دوران کودکی‌ام بود، به من گفت خودش را آماده کرده تا همراه من به تهران بیاید تا هم من در آن شهر و دیار غریب نباشم و هم او در تهران کاری پیدا کند من که از خدا خواسته بودم با شنیدن این خبر خوشحال شدم.

بالاخره بعد از 4 روز، با احمد راهی تهران شدیم، هر چند که زندگی کردن و نفس کشیدن در تهران برای هر دو ما رنج آور بود ولی بالاخره صبح روز بعد از رسیدن به تهران به محل کارم رفتم و خودم را معرفی کردم، احمد هم بعد از یک هفته از طریق آگهی روزنامه کاری برای خود در تهران دست و پا کرد، همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت، تا اینکه یک شب از احمد خواستم به محل کارم بیاید و شب را تا صبح با گفتن خاطرات شیرین دوران کودکی‌مان بگذرانیم.

آن شب که احمد دوست داشت، زور و بازویمان را به رخ همدیگر بکشیم به پیشنهاد او شروع کردم به کشتی گرفتن در دور اول من پشت احمد را به زمین زدم او که قبول شکست برایش کمی سخت بود، پس از گذشت چند دقیقه دو مرتبه از من خواست، کشتی بگیریم. این دفعه پس از اینکه کمر احمد را گرفتم تا اورا به زمین بکویم نمی‌دانم چه شد که دیگر او نتوانست در مقابل من از خودش دفاع کند پس از گذشت چند لحظه، نقش بر زمین شد، چشمانش باز بود، هر چی او را صدا زدم، جوابم را میداد ولی نمی‌توانست دست و پاهایش را تکان دهد. نمی‌دانستم باید چه کاری انجام دهم، با اورژانس تماس گرفتم، او برای مداوا به بیمارستان منتقل شد. پزشکان معالج او پس از آزمایشات مکرر متوجه شدند که او قطع نخاع شده و تا آخر عمر باید درازکش بماند. عمل‌های بسیاری به خرج خودم و خانواده‌ام برای او انجام دادیم ولی دیگر نتوانست به حالت روزهای اول زندگی‌اش برگردد.

سال‌هاست از این ماجرا می‌گذرد، احمد در بستر بیماری و من هم در زندان. خانواده من هر چه خواستند که از او و خانواده‌اش رضایت بگیرند، قبول نکردند.

متأسفانه این شوخی نابه جا زندگی من و احمد را تباه کرد، اگر جوانان ما درک کنند که هر شوخی را نباید در هر مکانی انجام دهند، دیگر مانند ما دو دوست گرفتار نخواهند شد.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.