احساسِ کسی که راهی کربلاست، شاید شبیه ترین حس، به پرواز باشد. گذرنامه و روادید مُهر می خورد، بار چندانی برنمی داری و سفرت آغاز می شود.
قرار است اوج برداری و تنها، حال و حُزن ات را ببری با خود و واگویه هایت را. قرار است همه ساعت هایت رنگ بگیرد. بشوی عاشق ترینِ عاشق ها.
واقعاً چه حلاوتی دارد زائرِ اباعبدالله داشتن...! مثل ما، که پدرِ آقای همسر راهی اند و قصد قربت کرده اند...
این روزها، چند نیم ساعت پیاده روی می کنند. بیشتر با بیماری هایشان سر مدارا دارند و خواندن ادعیه و زیارتنامه از روی موبایل را در برنامه روزانه شان گنجانده اند.
چقدر حُبّ سیدالشهدا، آدمی را سرپا می کند! مثل پدرجان که می خواهد برود کربلا، دلش را آرام کند و سروسامان بگیرد. مثل اندوه و قراری که در روزهای صفر جولان می دهند. مثل ما که فهمیده ایم پای طلبیده شدن درمیان است.
اصلا این روزها باید نشست و با نگاهِ مسافران حرف زد. آنها قرار است قاصد باشند. چشم هایشان را ببرند پای بوس عاشورا. مثل پدرجان که می خواهد یک مشت عشق در کوله اش بریزد و بگوید: "السلام علیک یا ثارالله".
مثل پدرجان، که در شهر و خانه - زیاد - چشم هایشان دلتنگ است و پشت سر هم می گویند: یاحسین شهید! یا باب الاحوائج!
مثل مسافری که ثانیه شماری می کند تا پایِ پیاده از کنار موکب ها و نوحه های عربی بگذرد و چشم های تَرَش را ببرد به میهمانیِ انقلاب و اشک... ببرد به دشت نینوا و آنجا، جز ظهور نخواهد...
چقدر آدم زیاد دوست دارد این روزها قربان صدقه ی کربلایی اش برود... و خیره در چشم هایش بگوید: کاش در کویِ نگار، نام بی مقدار ما از قلم نیفتد، بابا...!
نظر شما