مأمون دست به طبقِ انگور دارد و از مدینه تا توس، باران گرفته است. صدای مویه از تاکستان ها به گوش می رسد و خوشه ها، از شاخه ها سقوط می کنند.
چه غربتِ عمیقی دارد این روزها... رواق ها و سنگفرش ها و آینه کاری ها محزون اند... کبوتران، بال و پر بسته اند و اِذن ورود هر زائر، چین و گره و آه شده است...
ای شاه روشنایی ها و بردباری ها! دنیا، نمک گیر سفره مهربانی شماست. نمک گیر آن فاضلی که زهر غربت را سجده می کند.
حال تمام عاشقان، آقاجان! این روزها، اشک است و همه، پای در رکابِ آمدن شده اند. آخر فرّ و فروغ خورشید را کدام دانه انگوری می تواند شهید کند؟
دورافتاده ترین ها و نزدیک ترین ها زیارتنامه در دست دارند این روزها و اهل مشهدند. این روزها که قیل و قال تاکستان ها شنیدنی ست. قیل و قال اندوه شان.
رضاجان! دوری اَمان نوکران تان را گرفته است و نالان ترین اند. در این روزها که روزهای آب و عطش و نیزه و اسارت است. در این روزها که مهدی شان، صاحب عزاست و سراج الله شان، عبا بردوش به کوی مأمون پای می کشد.
حضرت زاهد و عابدم! چشمِ کوچه های دور و نزدیک، خیس است و چشمِ تمام دلدادگان بین الحرمین و خراسان.
قرن هاست تب و فراق و نوحه، آب و خوراک مان شده است. غمِ مشک های تیرخورده و طبق های انگور. غمِ یالِ خون آلود ذوالجناح و شمع های پریشان. غمِ عموجانِ باوفا که از فرات بازنگشته است.
قرن هاست زائران کوی توس، پای منبرِ عشق، حلقه می زنند.
نظر شما