تحولات منطقه

مشهد- اینجا در حاشیه شهر شیروان و کمی آن طرف تر از روستای «دوین» گاوداری خیلی کوچکی با تنها چند راس گاو و یک چاردیواری کوچک مخروبه قرار دارد که باقی آن تا چشم کار می‌کند فقر و نداری است.

اینجا دستانی در انتظار دستگیری است/فقر گرسنگی نیست
زمان مطالعه: ۴ دقیقه

قدس آنلاین-سمیرا شاهوردی- مهناز خجسته نیا: سوژه گزارش ما نه آنقدر نزدیک است که هر روز چشممان به آن بیفتد و برای خلاص شدن از عذاب وجدان راه فراری پیدا کنیم نه آنقدر دور که حتی تصورش هم برایمان سخت باشد.

اینجا در حاشیه شهر شیروان و کمی آن طرف تر از روستای «دوین» گاوداری خیلی کوچکی با تنها چند راس گاو و یک چاردیواری کوچک مخروبه قرار دارد که باقی آن تا چشم کار می‌کند فقر و نداری است.  

فقر تنها یک چهره از ظاهر زندگی آدم‌های این گاوداری است و چهره واقعی زندگی آنها پشت قصه ای نهفته شده که شاید دو دهه است در درون دلشان مانده و کسی آن را نشنیده است.

هنوز برای قضاوت زود است و لطفا زود قصه آدم‌های اینجا را به آدم‌های معتاد بی‌خانمان نچسبانید. چون تازه وقتی پایت را داخل چاردیواری اینجا بگذاری می‌توانی خودت را برای شنیدن قصه این آدم‌ها آماده کنی.

بگذارید از اول ماجرا برایتان تعریف کنم از زمانی که از طرف دوستانم شنیدم در حاشیه شهر شیروان پدر و دختری هستند که انباری مخروبه یک گاوداری بیشتر از ۲۰ سال است که سقف روی سرشان شده است.

چند روزی طول کشید تا عزمم جزم شد و راهی آنجا شدم با چند نفری از دوستان که مشورت کردم آنها هم مثل من باورشان نمی شد با هر سختی که بود راهی شیروان و روستای «دوین» شدم.

«دوین» چند خانه بیشتر نداشت به همین خاطر وقتی سراغ خانواده خاکشور را گرفتم هیچ  شخصی با این فامیل آشنایی نداشت ابتدا گمان کردم همانطور که حدس می‌زدم اشتباهی در کار است اما وقتی برای پیرمرد روستایی سوالم را طور دیگری طرح کردم سرش را به نشانه تایید تکانی داد و دستش را برای نشان دادن گاوداری دراز کرد.

  فقرشان فقط ساده دلی است

در گاوداری را که زدم صاحب گاوداری در را برایمان باز کرد با اجازه او وارد جایی شدم که بی صبرانه منتظر دیدنش بودم تا با آن خانواده آشنا شوم.

بی انصافی می‌دانستم که اوضاع آنها را کمتر از گورخواب‌های حاشیه تهران گزارش کنم کسانی که خودشان سهم زیادی در ایجاد وضعیت شان دارند و اینها سهم‌شان از رنجی که می‌برند، فقط ساده دلی است.

پدر قصه ما نه معتاد متجاهر بود که می‌بایست با ضرب و شتم او را راهی کمپ کرد و نه دختر قصه ما زن کارتن خوابی بود که به پیشنهاد یکی از مسؤولان می‌بایست او را برای مقطوع النسل کردنش عقیم کرد.

شرافت، نجابت، انسانیت از آدم‌های این قصه سرازیر بود و من شرمنده رویشان که در فاصله کمی با ما و شهری که آوازه ای کشوری دارد زندگی برایشان اینقدر سخت بگذرد.

اتاقکی تاریک، نمور و سرد که نیمی از دیوارهای آن ریخته و نیم دیگرش سوخته است و در نخستین نگاه حکم خرابه‌ای را دارد که سالیان دراز است ساکنانی داشته و اهالی‌اش به ناگاه ترک محل کرده‌اند.

زمین‌های پست و هموار گاوداری هم که انگار با آدم‌های آنجا قهر کرده‌اند و با گل و لایی که دارن تنها اتاقک آنجا را به محاصره درآورده‌اند.

از پلاک، برق، آب، گاز، حمام، دستشویی و هر آنچه که نشان از خانه باشد اینجا خبری نیست و تا دلت بخواهد لباس هایی روی هم تلمبار شده که اهالی روستا به آنها کمک کرده اند تا بپوشند اما آنها را با نرمه‌های چوب می‌سوزانند تا گرم شوند.

عمقی به ژرفای فقر

خط و خطوط روی پیشانی و گونه‌های پدر، عمقی به ژرفای فقردارد.‌

عبدا... خاکشور اسمی است که روی آثار باقی مانده از شناسنامه و کارت ملی او از آتش سوزی ثبت شده وگرنه خودش می‌گوید: چون سالهاست کسی نامم را از من نپرسیده فراموش کرده‌ام.

وی متولد سال ۱۳۲۲ و محل تولدش شیروان است اما ظاهر مدارک شناسایی اش به روزی افتاده که اوضاعش مثل روزگار خود پیرمرد است.

فاطمه هم متولد ۱۳۵۶ است دخترکی که سالهای سال است حرف‌های نگفته‌ای را درون قلب مهربانش به اسارت کشیده است.

او می‌گوید: از وقتی خودم را می‌شناسم در فقر و نداری زندگی کرده ام اما زمانی فقر خودش را برما چیره کرد که من ۲۰ سال بیشتر نداشتم.

شبی سرد و زمستانی بود. برای گرم کردن خانه آتشی درست کردیم که ناگاه شعله‌های آتش امانی برای نجات جان مادر و برادرم نداد و آنها جانشان را در راه بیمارستان از دست دادند.

چند ماه بعد صاحب خانه، ما را از خانه اش بیرون انداخت. یادم می‌آید در سرمای شبانه در گوشه ای از خیابان نشسته بودیم که فردی از اهالی روستای دوین ما را به انباری گاوداریش برد تا ما بتوانیم جایی برای زندگی پیدا کنیم.  آن شب سرد تا صبح به امید فردایی که شاید بتوانیم زندگیمان را از نو بسازیم در انباری ماندیم. اما ۲۰ سال گذشت.

«فقر» گرسنگی نیست

به اینجا که می‌رسد فاطمه سکوتی عمیق همه وجودش را فرا می‌گیرد و با تمام وجود حس می‌کنم که دیگر قادر به گفتن نیست. پدر را صدا می‌زنم او نیز با چهره‌ای غبارگرفته می‌گوید: سالهاست که کسی کنار من و دخترم ننشسته است و الان مانده‌ام شما چگونه حاضر شده‌اید کنار کسانی بنشینید که ماهها حمام نکرده اند.

وقتی پیرمرد این حرف را می‌زند من برخلاف فکر او خودم را به آنها نزدیک می‌کنم تا جایی که از فاطمه می‌خواهم اجازه دهد او را در آغوش بکشم مثل خواهرانی که پس از سالها یکدیگر را پیدا کرده اند.

حس عجیبی بین ما برقرار می‌شود تا حدی که فاطمه با زبان بی زبانی به ما بفهماند «فقر» گرسنگی نیست «عریانی» نیست. «فقر» چیزی را «نداشتن» است ولی آن چیز «پول» نیست «طلا و غذا» نیست. «فقر» همان گرد و خاکی است که همه جا سرک می‌کشد. «فقر» شب را بدون غذا سرکردن نیست. «فقر» روز را نا امید سرکردن است.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.