قدس آنلاین/ زهره کهندل: نه از آن قلدرمآبهایی بود که یک محله با شنیدن نامش رعشه بگیرد و نه از آن آدمهای مظلوم و بی سر و زبانی که نتواند از حقش دفاع کند. علیاصغر حسینی محراب یک جوان معمولی و سربهراه بود؛ کشتیگیری که با عشق، ورزش را پی گرفت و تا حد مربیگری هم پیش رفت. در مغازه پدرش کار میکرد و از آهایی نبود که از سر بیکاری، ادای قلدربازی داشته باشد. نه از آن دسته «اخراجیها»یی بود که پایشان اتفاقی به خط مقدم رسیده باشد و آنجا دچار تحول روحانی شوند و نه از آن دسته «معراجیها»یی که از چهرهشان نور ببارد. شهید حسینی محراب یک آدم معمولی بود که پای حرفش میماند و به این آسانی از حقش کوتاه نمیآمد. به وقت دلسوزی اشک میریخت و بهآسانی گذشت میکرد. فرمانده جوانی که رشادتهایش از کردستان تا شلمچه زبانزد بود. محمد حسینی محراب، برادر بزرگتر شهید، تعریف میکند: اصغر در زمان انقلاب در تظاهرات ضدرژیم شرکت میکرد و در بسیج هم برای مبارزه با مواد مخدر تلاشهایی داشت. او در متلاشیکردن برخی از باندهای قاچاق مواد مخدر هم شرکت داشت. با آغاز جنگ هم به جبهه رفت و دفاع را آغاز کرد. اصغر با رشادتهایی که داشت، به فرماندهی گردان و تیپ رسید.
قصههایی که برای شهید ساختند
اصغر محراب کشتیگیر بود و بزنبهادر نبود. برادر شهید با گفتن این مطلب، اضافه میکند: ما بچههای «مش ماشالا» بودیم که 3 تا برادر دم مغازه پدرمان کار میکردیم. ما بچه کاسب بودیم و اهل کار. حرفهایی گفتهاند که چون شهید کاوه دیده بود که اصغر محراب بزنبهادر بوده، پای او را به جبهه باز میکند. اینها صحت ندارد چون شهید کاوه در منطقه «ضد» زندگی میکرد و شهید محراب در محله «طلاب» مشهد. نوشته بودند که کاوه اصغر را کشف کرده بود زمانی که در یک دعوا چند نفر را کتک زده بود! نوشته بودند که کاوه گفته تو جوان شجاعی هستی بیا برویم جبهه. نوشته بودند که اصغر محراب از آنجا با کاوه به جبهه رفت. اما اصلاً اینطور نبوده است. کاوه هممحلهای ما نبود که این قصهها را برایش ساختند.
اصغر برادر کوچک خانواده حسینی محراب بود و هدایت او در دست پدر و برادران بزرگتر بود. یکی از برادران بزرگ او معلم پرورشی بود و یکی دیگر هم کشتیگیر. آنها برادر کوچک را به باشگاه میبردند تا کشتی را ادامه دهد. محمد حسینی محراب میگوید: اصغر بسیار مهربان و خانوادهدوست بود. هر وقت جایی میدید که دعوایی شده، واسطه آشتی آنها میشد چون روحیه رئوفی داشت. پسر شجاعی بود، برای همین دروغگو و ترسو هم نبود. پای حرفش میایستاد و به امام(ره) و انقلاب بسیار علاقهمند بود. میگفت من برای امام و میهنم میروم، میروم تا از خاک و ناموسم دفاع کنم. غیرت و جوانمردیاش پای او را به جبهههای جنگ باز کرد. ولی متأسفانه گفتهاند که او قلدر محله بوده در حالی که اصغر زمان پیروزی انقلاب، یک نوجوان 17، 18 ساله بود. آنچنان قصهسازی برایش کردند که انگار «داش آکل» بوده اما اینطور نبود. او اهل ورزش و کار بود. مرام کشتیگیر این است که رهرو راه علی(ع) باشد.
قبل از شهادت شیمیایی شد
اگر اصغر محراب، اصغر محراب شد به خاطر جوانمردیهایش در جبهههای جنگ بود. برادرش تعریف میکند: چند روز قبل از شهادتش، وقتی دشمن شیمیایی زده بود ماسک صورتش را برمیدارد و روی صورت یک بسیجی میگذارد و به او میگوید که من چفیه خیس روی دهانم میگذارم. بنابراین به خاطر استنشاق گازهای سمی در منطقه، شیمیایی میشود. با وجود اینکه شیمیایی شده بود باز هم به جبهه برگشت تا اینکه راکت هواپیما به موتوری که سوارش بود، برخورد میکند و پودر میشود.
او درباره شهادت برادر کوچک خانواده میگوید: اصغر فرمانده تیپ انصارالرضا(ع) و شهدای کربلای 5 بود. بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شد، به خانه رفت و از آنجا به من زنگ زد که داداش به پدر نگو من شیمیایی شدهام. فردا هم باید بروم جبهه چون خط پدافندی دست تیپ من است. آمدهام مشهد که نیرو و ادوات ببرم. وقتی به جبهه رفت، به او اطلاع دادند که دشمن آتش زیادی روی خط ریخته است و باید آمبولانس و نیرو بفرستند. او آمبولانسها را راهی کرد اما گفتند که نرسیده است. خودش با یک گروهان به سمت خط رفت. به پل رودخانه شهرک دوییجی که رسید، دشمن آتش زیادی روی نیروهای ما ریخت. اصغر گفت که من به خط میروم تا اوضاع را رسیدگی کنم. پشت موتور یکی از نیروهای اطلاعات عملیات نشست و به سمت خط راهی شد. نزدیک پل دوییجی، موشکهای دشمن جاده را بمباران کردند و یکی از راکتها به موتور برخورد کرد.
چیزی از بدنش باقی نماند
از اصغری که حدود 90 کیلو وزن داشت، فقط چند تکه گوشت سوخته باقی ماند. حتی لاشه موتوری را که از آن اتفاق باقی مانده بود، وقتی در نمایشگاهی گذاشتند، آتش گرفت و از آن هم چیزی باقی نماند. محمد حسینی محراب معتقد است: همه اینها به خاطر نیت اصغر بود چون در وصیتنامهاش نوشته بود که خجالت میکشم که با یک گلوله و ترکش کشته شوم. در روز محشر حضرت علی(ع) با فرق شکافته، امام حسین(ع) با سربریده، حضرت ابوالفضل(ع) با دستهای بریده و علیاصغر(ع) با گلوی پارهشده حاضر شوند و من سالم باشم. امیدوارم از بدنم چیزی باقی نماند تا شرمنده ائمه اطهار(ع) نشوم. وصیت کرده بود که اگر چیزی از بدنم باقی ماند مرا در کنار شهدای گمنام دفن کنید. به همین خاطر در اطراف مقبره او، پیکر شهدای گمنام مجاهدین عراقی دفن شده است.
نظر شما