قدس آنلاین-رقیه توسلی: از چراغِ پیشانی تان، امنیت شُرّه می کند در دلم، در دلمان... ما آلزایمر نداریم... می دانیم کارتان، بسیار دوست داشتن است.
از دور اَدای عاشق ها را درنمی آورید. بلد نیستید مهربان نباشید. بلد نیستید عجیب و غریب باشید و از قدیم الایام، دلهره را تا از چشم هایمان پس نمی زدید، میدان خالی نمی کردید.
حالا این بار - من - پُرسان پُرسان پلاسکو را پیدا می کنم و می آیم به دیدارتان. آدرس های قبلی تان را از حفظم. پالایشگاه آبادان، راه آهن خراسان، مترو، شهرک شهید باقری... بازهم بگویم... نه دیگر بس است، اینطوری برای از شما گفتن باید روزها و روزها بنشینم و بشمارم.
ای وای چقدر تیر می کشد امروز سَرَم. چقدر پا در رکاب نقشه ای شده ام که دود و آتش و فرو ریختن دارد. مثل شما که مدام می دوید به دلِ شعله ها. کپسول می برید، شلنگ می کشید. طبقه به طبقه مهربانی وسط می گذارید.
می رسم به تهران. حافظه ام در دَم، از حریق و شهامت پُر می شود. از شما که قدم به قدم آتش نشانید. اشکِ وابستگانتان دوره ام می کند... مادر... همسر... همکار...
ای وای، چقدر تهران غم دارد! و نشانی پلاسکو، انگار عوض شده است! تلّی آدم و آهن و آژیر!
می ایستم و چشم می دوزم به جنب و جوش همکاررانتان. روح زخمی و پیکر درهم شکسته شان را تفسیر نمی کنم، فقط برای تنفس تان دعا می کنم.
لطفاً حال تان خوب باشد. لطفاً چراغ پیشانی تان روشن باشد. دلواپسی دارد من را می کشد، ما را می کشد... آوار سنگین است...
ای وای! این شهر را بی صدای چکمه هایتان نمی خواهم... بی شور و تیمارگری تان... اَبَرقهرمان نیستم و زوری برای کمک ندارم، بماند... گریه امانم نمی دهد، بماند... تازه آمده ام و دیر آمده ام، بماند... با حُزن خاکستری این شهرِ دودآلود، نمی دانم چه کنم!؟
سوز زمستان کجا بود...! اینجا داغِ داغ است! هُرم قلب هایی که شما را فریاد می زنند اینجا را کرده دشتِ لوت.
هنوز گودبرداری می کنند و شکننده ترین صداها از سر و کول هم بالا می روند که فکر می کنم باید گوشه ای بنشینم و خودم را متصل کنم به آسمان... مثل شما که هر دم خودتان را متصل می کنید به خطر... مثل شما که آتش را مهار کرده اید... پس با زبان التماس و دلشوره از تنِ خسته شما و حالِ بیقرارِ آدم ها حرف می زنم...
از آتش که می دانم هرگز نمی سوزاند آتش نشانی را و از خدا که حافظ تمام فرشته های چراغ دار خواهد بود.
این بار من و همه ما، سوته دلانه، تنها به شما فکر می کنیم... به اکسیژن، به آتش، به آفتابی که دیده نمی شود و به دردی که استخوان می ترکاند...
نظر شما