قدس آنلاین - او سفره دلتنگیهای خود را بی مقدمه برای کارشناس مشاوره کلانتری باز کرد و با صدایی بغض گرفته گفت: خانم جناب سروان،می دانید حکایت من، همان حکایت آش نخورده و دهان سوخته است. تا حالا دست از پا خطا نکرده ام و به خودم اطمینان دارم چون برای خودم ارزش قایل هستم. اما افسوس که خانواده ام همیشه با چشم شک و تردید مرا نگاه میکردند و آن قدر از سوی مادرم سرزنش و تحقیر شده ام که گاهی حس میکنم از دحترهای هم سن و سال خودم چیزی کم دارم و احساس حقارت به من دست میدهد.
دختر ۲۶ساله آهی کشید و افزود: یک هفته از خانه فراری شدم و در یک مهمانپذیر بودم. روزها سر کار میرفتم و شبها تا صبح خوابم نمیبرد. با همکارم درد و دل کردم. او و مادرش پا پیش گذاشتند و با وساطت آنها به خانه برگشتم. اما چه فایده. اوضاع نه تنها تغییری نکرد بلکه یک هفته هم در اتاقم زندانی شدم و کابوس تنهایی در خانهای که پدر و مادر و خواهرم در کنارم بودند داشت دیوانه ام میکرد.
دوباره از خانه فرار کردم. آواره کوچه و خیابان شده بودم. نمیدانستم کجا بروم. هوا هم خیلی سرد بود. ناخودآگاه با دیدن خودروی گشت پلیس بغض دلتنگی ام ترکید. از مأموران کمک خواستم و گفتم از خانه فرار کرده ام. مهسا افزود: من واقعاً خستهام و نمیدانم باید با این همه ناراحتی و غم سنگینی که روی قلبم نشسته چه کار کنم.
متاسفانه مادرم دچار افسردگی شدید روحی و روانی است. او با پدرم ناسازگاری دارد و فکر میکنم همین جرو بحثهای تکراری باعث شده حالش بدتر بشود. شاید سکوت پدرم و در واقع ناتوانی او در برقراری ارتباط عاطفی و گفت وگو و مذاکره دوستانه بین آنها باعث شد مشکل مادرم تشدید بشود. او از چند سال قبل و درست زمانی که من نوجوان شدم و احساس غرور جوانی میکردم مرا در برابر خود میدید.
دختر جوان افزود: مادرم به من و هر کاری که میکردم گیر میداد. من از پدرم یاد گرفته بودم وقتی اعصاب مادرم خرد میشود خودم را به خواب بزنم و جوابش را ندهم تا بلکه آرام گیرد. اما با این رفتار،بیشتر عذاب میکشید و اعصابش خط خطی میشد. دانشگاه فرصت خوبی بود تا بیشتر از جو متشنج خانه دور شوم. اما هرموقع در کنار مادر و پدرم بودم دلم میگرفت و از دست دعوا و مرافههای تکراری شان قلبم به درد میآمد.
گاهی آن قدر روح و روانم آسیب میدید که آرزوی مرگ میکردم. دختر ۲۶ساله مکث کوتاهی کرد و افزود: بعد از دانشگاه دوباره خانه نشین شدم. وضعیت روحی مادرم اسف بار شده بود و با هرکاری که میکردم به من گیر میداد. شانس آوردم و کاری پیدا کردم. صبح تا غروب راحت بودم اما شبها که به خانه برمی گشتم دوباره همان آش بود و همان کاسه. این اواخر واقعاً نمیتوانستم مادرم را تحمل کنم. فرار کردم و یک هفته مخفی شدم. اما وقتی برگشتم مادرم با تهمتهای زشت و رکیک مرا به باد تحقیر گرفت و زندانی ام کرد.
مهسا گفت: یک سؤال برای من همیشه بی جواب مانده و آن این که علت شک و بدبینی شدید مادرم نسبت به پدرم چه بوده و چرا باید این وضعیت به وجود بیاید. دختر جوان در پایان گفت: من خانواده ام را دوست دارم و گاهی فکر میکنم اگر ازدواج کنم چگونه از مادر و پدرو خواهرم دور بمانم. امیدوارم مشکل زندگی مان حل شود و قدر همدیگر را بیشتر بدانیم.
مهسا گفت: قرار است از اینجا به مرکز مشاوره آرامش پلیس معرفی شویم تا با کمک مشاور راهی برای نجات زندگی مان پیدا کنیم.
نظر شما