قدس آنلاین - مغازهام ورشکست شد مانده بودم با این همه بدهی چه خاکی برسرم کنم. به دست و پای مادرم افتادم که اگر کمکم نکنی بچههایم بی بابا میشوند و مرا در پشت میلههای زندان باید ببینند. پیرزن چیزی از مال دنیا نداشت.آپارتمان شصت متریاش را فروخت و بخشی ازپول آن را به من داد تا بدهیهایم را پرداخت کنم و به اندازه رهن یک واحد کوچک برای گذران زندگیاش از آن پول برداشت.
بخشی از بدهیهایم را تسویه کردم اما مگراین بدهی لعنتی تمام شدنی بود؟ هرکاری را تجربه کردم از دستفروشی گرفته تا شستن در ودیوار خانه مردم اما فایدهای نداشت. با این پولها قادر به پرداخت بدهی باقیمانده که چیزی حدود چهارده، پانزده میلیون بود، نبودم. به جایی رسیدم که حتی قادر به پرداخت اجاره خانه نبودم.
زن و بچههایم در بلاتکلیفی بیکاری و بی پولی من مانده بودند. صبح با هزار امید از خانه بیرون میزدم شاید کاری پیدا کنم ، یا درآمدی کسب کنم که شب دست پر به خانه برگردم اما فایدهای نداشت هر جا که میرفتم درها به رویم بسته بود.اصلاً دری به رویم باز نمیشد. به هر کسی رو میانداختم انگار از من بدبختتربود.
شبها خوابهای عجیب و غریبی میدیدم. احساس میکردم هیچ راهی غیر از سرقت ندارم آن هم سرقتی که بتواند هم بدهیهایم را پرداخت کند هم با باقیمانده آن شب عیدی را بگذرانیم.
با آنکه هیچ گاه دزدی نکرده بودم و همیشه دزدها را لعنت میکردم غیر ازدزدی چاره دیگری نداشتم. به چند نقطه کرج سر زدم و چند طلا فروشی را زیر نظرگرفتم تا یک طلافروشی مناسب را برای سرقت پیدا کنم. برای سرقت باید اسلحه هم میخریدم که فروشنده را بترسانم و همه اینها با اندک پس انداز دست فروشی محقق شد، نقشهای کشیدم ودرذهنم بارها وبارها مرور کردم تا صبح روز حادثه رسید.
وارد طلا فروشی شدم بعد از دیدن مقداری طلا، ست طلایی را انتخاب کردم که حدود سی میلیون قیمت داشت. با خودم حساب کردم حتی اگر بیست میلیون هم آن را بفروشم هم بدهیهایم را میدهم وهم شب عیدی را میگذارنم تا بعد از عید با کار کردن بتوانم زندگی را به گونهای بچرخانم .با خودم فکر میکردم وضعم که بهترشد پول طلافروش را هم میدهم تا وجدانم هم راحت باشد.
اسلحه را که به سمت طلا فروش گرفتم، احساس میکردم دیگر هیچ شرف و انسانیتی ندارم اما چارهای جز سرقت پیش روی من نبود، مرد طلافروش نیز چارهای جز دادن سرویس طلا نداشت. آن را داخل کیفم گذاشتم و با سرعت خارج شدم. پایم را از مغازه که بیرون گذاشتم صدای آژیر مغازه بلندشد. دستم را روی کیفم گذاشتم و میدویدم بی آنکه حتی به پشت سرم نگاه کنم در حال فرار بودم که خودم را لابه لای مردم دیدم که به دست آنها گرفتار شده بودم و اینک پشت میلههای زندان هستم با آن همه بدهی ؛آبروی رفته و زن و بچهای که نمیدانند با این رسوایی چه کنند.
نظر شما