تحولات لبنان و فلسطین

 فرمانده کل سپاه در کتاب "کالک های خاکی" خاطره ای را از روز 22 بهمن و آزادی اش از بازداشتگاه رژیم شاه بیان می کند.

خاطره سرلشکر جعفری از خوابیدن روی آسفالت سرد

به گزارش قدس آنلاین به نقل از الف، حوالی بعد از ظهر روز دوشنبه ۲۲ بهمن ماه 1357، از آخرین بازداشتی بداقبالی که به جمع ما ملحق شد وضعیت بیرون را جویا شدیم. او گفت: «نگران نباشید. کار اینها تمام است. کل رژیم در حال سرنگونی است.» 

ساعت ۵ بعد از ظهر، هر چه نگهبان‌ها را صدا زدیم هیچکس جوابمان را نداد. فهمیدیم همه زندانبان‌های ما از آنجا فرار کرده‌اند و ما مانده‌ایم و خودمان و لاغیر! ناچار با همان دست‌های بسته شروع کردیم به شکستن در سلول. با دردسر بسیار بالاخره موفق شدیم از بازداشتگاه خارج شویم. حین جست و جوی ساختمان، تعدادی اسلحه پیدا کردیم و به همان تفنگ‌ها مسلح شدیم. 

در گوشه و کنار پادگان هنوز نظامیانی بودند که مقاومت می‌کردند. تعدادی هم، گیج و سردرگم، نمی‌دانستند چه کاری باید انجام بدهند. همه آن نظامی‌ها را، که حدود صد نفر می‌شدند، یک جا جمع کردیم و به آنها گفتیم: «چرا بیهوده دارید مقاومت می‌کنید؟ فرماندهان کله گنده شما فرار کرده‌اند. 

شما هم بهتر است به مردم ملحق بشوید.» بعد از یک ساعت صحبت، آنها کوتاه آمدند و سلاحشان را زمین گذاشتند و تسلیم شدند. در این فاصله تعدادی جوان مسلح انقلابی به داخل پادگان رخنه کردند. ما، وقتی دیدیم نظامی‌ها تسلیم شده‌اند، به جوان‌هایی که داخل پادگان آمده بودند، گفتیم: «این نظامی‌ها داوطلبانه تسلیم شده‌اند. شما با آنها کاری نداشته باشید.» 

خیلی دوست داشتم بدانم خارج از محوطه بسته آن پادگان چه خبر است. برای همین سریع از پادگان بیرون زدم و با مشاهده اولین تاکسی، که از آنجا رد می‌شد، به راننده گفتم: «آقا، میدان ۲۴ اسفند؟» راننده تاکسی بی‌درنگ گفت: «بپر بالا داش!» با اسلحه‌ای که همراهم بود سوار تاکسی شدم. از راننده پرسیدم: «چه خبر از شهر؟» شنگول و سرحال جواب «همه چیز تمام شده. ممد دماغ رفت بر دست کورش و داریوش جونش!» 


حال و هوای خیابان‌های پایتخت هم همین واقعیت را نشان می‌داد. مردم از زن و مرد و پیر و جوان، خوشحال و سرمست، مسلح و غیر مسلح، مشغول جشن و پایکوبی بودند. تاکسی که به میدان ۲۴ اسفند رسید، با خودم گفتم بهتر است، قبل از هر کاری، بروم لباس‌های کثیفم را عوض کنم تا بعد ببینم چه باید کرد. به در منزل که رسیدم. موقع ورود به خانه، متوجه شدم کلید ندارم. 

یادم آمد جاسوییچی مرا در همان تفتیش بدنی اولیه از من گرفته‌اند. با کلی تارزان بازی خودم را به بالای دیوار رساندم و جلوی نگاه‌های متعجب رهگذران، در حالی که یک قبضه ژ ۳ را حمایل کرده بودم، پریدم داخل حیاط خانه. آن شب، به استحمام و شستن رخت چرک‌ها و خوردن شامی مختصر گذشت. سرم را که روی متکا گذاشتم، در جا بی‌هوش شدم.

صبح روز بعد، با همان رفقا، رفتیم سمت پادگان دژبان مرکز در خیابان جمشیدآباد. تعدادی از سران دستگیرشده رژیم شاه آنجا نگه‌داری می‌شدند؛ کله گنده‌هایی از قماش امیرعباس هویدا ، تیمسار نعمت الله نصیری ، سپهبد مهدی رحیمی ، آخرین فرماندار نظامی تهران و حومه. به گروه مسلح ما مأموریت دادند حفاظت از این افراد را بر عهده بگیریم. دو سه روز همان جا بودیم. بعد حفاظت آنجا را به گروه دیگری تحویل دادیم و رفتیم دنبال کار و زندگی خودمان.

با اینکه چند روزی از سرنگونی رژیم پهلوی سپری شده بود، بقایای عناصر ساواک کم و بیش درصدد توطئه و ترور و اغتشاش در محلات تهران بودند. به منظور مقابله با تحرکات آنها، مقابل در ورودی اصلی دانشگاه تهران سنگربندی کردیم تا از آنجا بتوانیم مقابل دشمنان انقلاب بایستیم. دیگر برای خودمان یک پا چریک شده بودیم. 

اکثر شب‌ها داخل آن سنگرها روی کف سرد آسفالت می‌خوابیدیم. شب‌هایی هم که به خانه می‌رفتیم، برای اینکه به خودمان نشان بدهیم چقدر با راحت طلبی بیگانه هستیم، بدون تشک و متکا، روی زمین شب را به صبح می‌رساندیم. 

باورمان این بود که انقلابی که به سختی پیروز شده نیازمند پاسداری است و پاسداری از چنین انقلابی با روحیه مبتنی بر راحت طلبی در تضاد مطلق است.
 

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.