نبود سایه پدر در زندگیاش از یک طرف و نچشیدن مهر مادری از طرف دیگر،غمی بر دل او گذاشت، تا زمانی که به سن نوجوانی میرسد،در خود توان زندگی در مرکز نگهداری کودکان بی سرپرست و بد سرپرست را نمیبیند، این دختر ١٧ساله برای از بین بردن حل تعارضات ذهنی اش، نقشهای که از سالها قبل کشیده را عملی میکند.
نگار در یک شب سرد زمستانی به بهانه بیماری از مرکز فرار میکند، او میدانست اگر نقش یک دختر بیمار را بازی کند،به راحتی میتواند از مرکز خارج شده و به هدف خود برسد.
او که میداند هم اتاقی هایش از معده درد او خبر دارند، زمانی که میبیند آنها برای صرف شام به قسمت پذیرایی سالن رفتهاند، از فرصت استفاده میکند با آه و ناله به خود میپیچد، تا زمان برگشتن آنها توجه شان را به خود جلب کند، هم اتاقیهایش وقتی او را میبینند، از پرستار بخش درخواست کمک میکنند، اما پرستار اجازه ندارد او را از مرکز خارج کند،عقربههای ساعت نیمه شب را نشان میداد،نگار با آه و ناله خود نظم آسایشگاه را بهم زده است، پرستار بخش از ترس اینکه حال این دخترک بدتر شود و کاری دستش بدهد، مجبور میشود برای مداوا نگار را به نزدیکترین مرکز درمانی برساند.
اما نگار بدون فکرکردن به عواقب فرارش برای پایان دادن به روزهای سخت زندگی در یتیم خانه زمانی که پرستار او با پزشک مشغول به صحبت میشود به بهانه رفتن به سرویس بهداشتی، از درمانگاه خارج شده وفرار را برقرار ترجیح میدهد. او که احساس خوبی دارد ساعتها در خیابانها پرسه میزند تا بالاخره از شدت خستگی به پارکی که در نزدیکی بیمارستان بودپناه میبرد، هر چند که میداند حضور در مکانی مانند پارک آن هم نیمههای شب برای دختر ١٧ساله مناسب نیست.
سردی و تاریکی شب ترسی در دل او انداخته بود، کم کم داشت از این تصمیمی که گرفته بود،پشیمان میشد، که ناگهان صدای پاشنه کفش زنی توجه او را به خود جلب کرد، باورش نمیشد که در آن ساعت شب یکی پیدا شود تا او را از این وضعیت نجات دهد.غرق همین افکار بود که متوجه شد دستی بر روی شانههایش قرار گرفت و با لحن مهربانی شروع به صحبت کردن کرد،شنیدن صدای آن زن، آرامشی به او تزریق کرد که انگار برای او فرشته نجات فرستاده شده است.
زن جوان که میدانست چطور دل دخترهای هم سن و سال او را بدست آورد، میگوید: درست هم سن و سال تو بودم که برای تغییر شرایط زندگیام از خانه فرار کردم.
او که خود را خاله مینا معرفی کند،می گوید: بجای اینکه بشینی اینجا و سرما بخوری بیا بریم داخل ماشینم بنشین، تا کمی با هم صحبت کنیم،شاید بتوانم مشکلت را حل کنم.
نگار که در آن لحظه راهی جز پذیرش پیشنهاد او نداشت، قبول میکند.هنوز چند دقیقهای از آشنایی آنها نگذشته بود که زن از او میخواهد شب را در خانه دوستش که نزدیک پارک است، بگذراند، نگار که در آن لحظه قدرت نه گفتن ندارد، بدون هیچ درنگی میپذیرد.
اما پس از مدتی زندگی در کنار خاله مینا متوجه میشود که باید برای داشتن آرامش تن به درخواستهای نامشروع دوستان و مشتریان خاله مینا بدهد اما طی چند مدت چنان شیفته حضور در میهمانیهای شبانه میشود که دل کندن از آن خانه برایش دشوار میشود.مصرف مشروبات الکی و تن دادن به رابطههای نامشروع راهی بود که خاله مینا پیش پای او گذاشت.
مصرف مواد روان گردان ذهنش را بهم میریزد و احساس میکند هنوز آزادی بیشتری میخواهد، از محدودیتهای دختر بودن خود خسته میشود و به تشویق خاله مینا برای آزادی بیشتر تغییر ظاهر میدهد و با پوشش پسرانه در خیابانهای شهر میگردد، موتورسواری و دوچرخه سواری کار هر روزه او میشود تا هرجا دلش میخواهد بدون محدودیت برود.
از آن سو مدیر مرکز نگهداری موضوع فرار او را به پلیس گزارش میدهد،مأموران پلیس برای پیدا کردن و بازگرداندن او دست به کار میشوند تا اینکه یک روز دختری با ظاهر پسرانه سوار بر موتورسیکلت در یکی از خیابانهای شهر دستگیر میشود.
بررسیهای ماموران پلیس نشان میدهد که این دختر همان نگار 17 سالهای است که از مرکز نگهداری کودکان بدسرپرست و بیسرپرست بهزیستی گریخته است. هماهنگیهای لازم با مقام قضایی صورت میگیرد. مقامهای مسئول مرکز احضار شده و اقدام به شناسایی این دختر فراری میکنند. نگار بار دیگر تحویل مرکز میشود تا راه خطای رفته طی این مدت را جبران کند، مشاوران بهزیستی با او به گفتوگو مینشینند تا از علت هنجارشکنی او با خبر شوند و راه درست زندگی و آینده را پیش پایش بگذارند.
نظر شما