«مهتاب فارابی» آدمی که سعی کرده همه را خوشحال کند و خاطره‌خوبی در ذهن آدم‌ها بگذارد و در خوشی و غم با خیلی‌ها بوده است. نظرسنجی دوستانه‌اش می‌گوید: مهتاب فارابی احساس آرامش را به دوستانش می‌دهد. برای این‌که این عضو کتاب‌خوان و داستان‌نویس کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان شماره2 مشهد را بهتر بشناسید، خواننده این گفت‌وگو باشید.

زندگی گاهی قرمز، گاهی آبی

اولین کتابی که خواندی؟

اولین کتاب را در کانون پرورش فکری خواندم، وقتی 9ساله بودم. کتاب «صوفی و چراغ جادو».

چرا این کتاب؟ این کتاب برای نوجوان است نه کودک 9ساله. 

کتاب را برداشتم، چون هم اسمش قشنگ بود و هم جلد کتاب خیلی زیبا بود. نارنجی‌رنگ و جذاب.

واقعا کتاب را خواندی؟

(می‌خندد) نه نخواندم. ولی این کتاب‌ها را خواندم و خیلی دوستشان دارم؛ «آرزوی سوم» و «دلقک» «عاشقانه‌های یونس» خیلی دوست‌داشتنی هستند. من از خرداد 1390 تا امروز 5سال است که عضو کتابخانه‌ام و از کتابخانه کانون کتاب امانت می‌گیرم.

چه دقیق!

بله! به‌نظر من بچه‌هایی که در کانون عضو می‌شوند، چون با کتاب آشنایی پیدا می‌کنند و افکارشان با کتاب صیقل پیدا می‌کند، فکر بازتری خواهند داشت. در مدت‌زمانی‌که در کانون عضو هستم، اعتماد به نفسم تقویت شده و مهارت سخن گفتن و پردازش مسایل مختلف در من پرورش یافته و در این زمینه، کانون بیشترین کمک را کرده است. کانون یک محیط دوستانه قشنگی دارد و این صمیمیتی که بین مربیان و اعضا وجود دارد، باعث کمک به رشد اعضا در مسایل مختلف می‌شود.

از نظر تو موفقیت چیست؟

بزرگ‌ترین موفقیت یک دانش‌آموز در مدرسه، رضایت معلم‌ها و خاطره‌هایی است که در ذهن معلم‌ها باقی می‌ماند.

واقعا؟!

(می‌خندد) واقعاً! کسانی در ذهن معلم‌ها می‌مانند که دانش‌آموزان مرتب و درسخوان و البته شادی باشند. البته بعضی از معلم‌ها از من راضی نیستند!  

حرفت را قطع کردم، از موفقیت می‌گفتی؟ موفقیت‌های خودت را هم بگو.

موفقیت یعنی انجام دادن یک فعالیت به بهترین شکل ممکنی که از انجامش لذت ببری. موفقیت یعنی وقتی به یاد کسی می‌آید، لبخند روی لب آن فرد بنشیند.

در طی این چندسال توانستم مهارت نوشتن را در خودم تقویت کنم و این مهارت را محور قرار دادم و موفقیت‌های زیادی در این زمینه به‌دست آوردم؛ رتبه اول داستان‌نویسی و احساس واژه‌ها، رتبه دوم در انشای نماز و...

شما داستان می‌نویسی. شخصیت‌های داستانت از کجا می‌آیند. با آن‌ها دوست شدی؟

بیشتر شخصیت‌های داستانم از محیط اطرافم هستند. با شخصیت‌های داستانم دوست هستم. گاهی که در تنگنا هستند، به آن‌ها یاری می‌رسانم و برایشان امداد غیبی می‌فرستم. هرچند همه قهرمان‌های داستانم در پایان می‌میرند و مدتی به‌خاطر از دست دادنشان اندوهگین می‌شوم. مثل همان سربازی که به مرخصی رفت و فوت شد و من خیلی برایش گریه کردم! چون خیلی غم‌انگیز مُرد.

دوست خیالی داشتی؟ در کودکی یا همین نوجوانی؟

نه. هیچ‌وقت دوست خیالی نداشتم. همیشه در دنیای واقعی زندگی کرده‌ام. برای همین داستان‌هایم واقعی و رئال هستند.

نظرت راجع به نوجوانی چیست؟

طعم نوجوانی مثل یک فنجان قهوه تلخ می‌ماند. بعضی‌ها از خوردن قهوه تلخ لذت می‌برند. بعضی‌ها برایشان این طعم غیر قابل‌تحمل است، اما در آخر این دوره به تجربه و خاطره تبدیل می‌شود.

از مطالعاتت بگو.

من عاشق اشعار حافظم. به‌نظر من حافظ بزرگ‌ترین شاعر ایران است. حافظ با روحانیت قشنگی که در شعرهایش هست، می‌تواند همراه خوبی برای آدم باشد.

کتاب «کلبه عموتام» با فضای قشنگی که داشت، روی من تأثیر زیادی گذاشت. نوع نگاه شخصیت‌های داستان به زندگی و امید آن‌ها به زندگی حتی در بدترین شرایط، تأثیر خوبی بر من گذاشت.

فعلاً می‌خواهم بهترین آثار نویسندگان جهان را بخوانم تا ذهنم تقویت شود. بعد از آن باید ذهنم را تقویت کنم و به کمک مربیان خوبم سعی می‌کنم آثار بهتری را در حوزه داستان خلق کنم. بیشتر سعی می‌کنم خبرها را از رسانه‌های اجتماعی و تلویزیون دنبال کنم.

کتاب می‌خری یا امانت می‌گیری؟ کتاب‌هایت را هم امانت می‌دهی یا نسبت به آن‌ها حساسی؟

بیشتر کتاب امانت می‌گیرم، برای همین کتابخانه بزرگی ندارم. کتاب‌هایم را هم امانت می‌دهم، اما به کسانی‌که امانتدار باشند تا دیگر دلواپس کتاب‌هایم نباشم.

رابطه‌ات با فضاهای مجازی چگونه است؟

فضای تلگرام و اینستاگرام فضای بازی است. در این فضا می‌شود هنرها و خلاقیت‌هایت را به نمایش بگذاری و از نظرهای مختلف افراد بهره‌مند شوی.

 همه ما آرزوهای زیادی داریم، تو چه آرزوهایی داری؟

آرزو دارم یک اثر بزرگ در حوزه داستان ایران پدید بیاورم و نظر نوجوان‌های همسن خود را در مورد کتاب عوض کنم. آرزو دارم یک حقوق‌دان بزرگ شوم.

خندیدن و شادی از نظر تو چه‌معنایی دارند؟

خندیدن یک واکنش ظاهری نسبت به اتفاقات و هیجانات اطراف است. اصل خنده و خوشحالی، آرامش و شادی درونی کنار افرادی است که دوستت دارند و تو دوستشان داری و درکنارشان احساس خوشبختی می‌کنی. من درکنار دوستانم که بزرگ‌ترین گنج‌های من هستند، خوشحالم و احساس خوشبختی می‌کنم. البته فلش‌بک خاطرات من روی لحظاتی است که داستان نوشته‌ام و برای نوشتن داستان وقت گذاشته‌ام. آن لحظات شاد مدام در ذهن من تکرار می‌شوند.

سال 95 را چطور گذراندی؟

سال قبل برای من یک‌سال معمولی بود. نه قرمز و هیجان‌انگیز بود، نه خاکستری و تلخ. پارسال برای من آبی کمرنگ بود، یک‌کمی تلخ بود؛ کمی سرد بود و کمی تنهایی داشت؛ اما درکنارش گرمی دوستانم بود، همراهی‌شان بود و حبه‌ای امید که قهوه تلخ نوجوانی را کمی شیرین کرد. خدا کند سال 96  پُر از تجربه‌های شیرین و دوست‌داشتنی باشد.

ما را به یکی از داستان‌هایت مهمان کن.

کلید را توی قفل می‌چرخانم. در را باز می‌کنم. خانه پر است از بوی او. تک‌تک اتم‌های اکسیژن بوی عطر او را بغل کرده‌اند. چشم‌هایم را می‌بندم و با حسرت بوی سرد عطرش را توی ریه‌هایم می‌کشم.

***

روی صندلی عسلی‌رنگ کنار اتاق می‌نشینم و به عکسش چشم می‌دوزم. روسری سرخی به‌سر دارد و چشم‌های گرد مشکی‌اش در قرص صورتش خودنمایی می‌کند.

دستم را میان وسایل روی میز می‌گردانم و شیشه عطری را برمی‌دارم. همان است. شیشه بلند و شفاف با گوشه‌های تیزش را در بین دستانم محصور می‌کنم.

شیشه‌ای پر از خاطره، خاطره‌هایی پر از حسرت، حسرت‌هایی کودکانه. عطر را جلوی بینی‌ام می‌گیرم. نفس عمیقی می‌کشم و باز بغض بی‌رحمانه دست به گلویم می‌برد و با توان تمام فریادهای نکشیده‌ام را فشار می‌دهد. عطر را فشار می‌دهم. بوی سردش توی اتاق می‌دود و من را باز در میان یخ‌بندانی از خاطرات زندانی می‌کند.

***

فلش‌بک

شانه‌های ظریف کودکانه‌ام را در آغوش می‌کشم و زانوهایم را توی شکمم جمع می‌کنم و باز در گوشه‌ای از کمد رنگ‌ورو رفته پناه می‌گیرم و غرق می‌شوم بین اشک‌های ریزی که نرم و آهسته روی گونه‌هایم سر می‌خورند و بین گل‌های پیراهنم گم می‌شوند و صدای هق‌هقی که گه‌گداری سکوت تاریک کمد چوبی را می‌شکند.

آغوشم را دور زانوهایم تنگ‌تر می‌کنم و باز قلب کوچکم در سینه، حسرت آغوشی را به دوش می‌کشد. آغوشی مادرانه که این دخترک سردرگم را در میان بازوانش بکشد و نرم بوسه بر موهایش بزند و باز حسرت‌هایم پشت لایه‌ای اشک  گم می‌شوند.

***

فنجان سفید و گرد قهوه را بین انگشتان کشیده‌ام محصور می‌کنم و باز مثل این چندسال روی سنگ‌های سرد کف بالکن چهارزانو می‌زنم. محو پرده سیاه آسمان می‌شوم. لبخند کوچکی به ماه می‌زنم. گرد و سفید مثل صورت او. چقدر در کودکی این دو را مقایسه کردم. او هم مثل ماه بود، ولی ماه همیشه سیاه‌پوش است. ولی او همیشه سفید بر تن داشت، مانند قرص ماهی در میان برف صبحگاه زمستان.

من هم مثل ماه هستم، مثل ماه تنها. به بخاری که از فنجان بلند می‌شود چشم می‌دوزم. صدای کودکانه و جیغ دخترکی مرا به خود می‌آورد: «مامان، مامان!» و بعد صدای نرم ظریفی در جواب دخترک می‌گوید: «جانم!»

زیرلب تکرار می‌کنم: «مامان، مامان!» سرم را بلند می‌کنم و چشم می‌دوزم به قرص ماه و زیرلب تکرار می‌کنم: میم الف دال ر... مادر   

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.