سلام رفیق!... حواست به منه؟!... میگم... من «پنجتا خاله» داشتم و بچه که بودم، دوتا خالههای آخریم، «دخترخونة پدربزرگم» بودن... من و مادر و پدرم همیشه طبقة بالای پدربزرگ اینها زندگی میکردیم... خونهای که اونموقعها داشتیم، «ویلایی» بود و حیاط داشت... لب «خیابون ستارخان» تهران... من هم که تکبچة پدر و مادرم بودم، اغلب ریسه بودم طبقة پایین و با خالهها بازی میکردم!... خالهها هم که از میون همة نوههای پدربزرگ، فقط من رو میدیدن، محبتشون رو سهم من میکردن... (اگه «ریا» نشه، میخوام عرض کنم که همچین بچة عزیز دُردونهای بودم!)... خلاصه، این حال و روزم بود تا اینکه پدربزرگ برای یکی از خالهها یه «دوربین عکاسی» خرید... دوربینه، تولید کارخونة «یاشیکا»ی روسیه بود... خیلی هم سنگین بود و فیلمهای «۱۳۵» بهش میخورد... که بعد از عکاسی باید فیلم رو توی خود دوربین میگردوندی تا دور یه محور کائوچویی جمع میشد... بعدش هم درِ پشت دوربین رو باز میکردی تا بیرون میاومد... بعدش اون فیلمه رو میبردی و میدادی به عکاسی سر خیابون و ظاهر و چاپش میکرد... تازه اونموقع بود که یه عکس داشتی!... دوتا خالهها پیله کردن به مادرم که من رو خوشتیپ کنه برای عکسانداختن!... مادرم هم تندوتند لباسهام رو از توی کُمُد بیرون میآوُرد و تنم میکرد... اما خالهها نمیپسندیدن... تا اینکه تصمیمش رو گرفت و سر کیسة «خرجی خونه» رو شُل کرد و یهدست لباس مَخملِ سُرمهای برام خرید... با یه جلیقه برای زیر کُتش... عزیزی که شما باشی، بگم خدمتتون که شدیم یه پارچه آقا!... دل خالهها ضعف رفت انگار... چون بیخیال پول فیلم و عکس، فِرتوفِرت(!) عکس انداختن... یکیش هم شد این عکسه... از همونروز فهمیدم اگه آدم عزیز خونوادهش باشه و اونها هم هی خوشحالش کنن؛ خودبهخود، خوشعکس هم میشه... اما اگه دلش شاد نباشه...! قربونت!... تا بعد، خدانگهدارت!
۲۸ خرداد ۱۳۹۶ - ۱۶:۴۴
کد خبر: ۵۴۰۰۳۰
زمان مطالعه: ۱ دقیقه
نظر شما