تحولات لبنان و فلسطین

هیچ‌کس با من بازار نمی‌آید؛ چون من مثل دخترهای مردم زود خرید نمی‌کنم. اصلاً واقعیت مطلب همین است که مادر می‌گوید: «خودت هم نمی‌دونی چی می‌خوای بخری».

نمی‌تواند فرار کند، می‌گیرمش!

همه‌چیز از یک عصر گرم تابستانی شروع شد. رفته بودم برای دوستم مریم کادوی تولد بخرم. تولدش را صدجا یادداشت کرده‌ام که فراموش نکنم. آخر هیچ‌چیز به‌اندازه کادوهای کوچک دوستان، آدم را در روز تولدش خوشحال نمی‌کند؛ کادوهایی که ساده‌اند و معمولاً با جمع کردن کمی از پول‌های توجیبی یا پول‌های عیدی و یا ترکیب این دوتا باهم خریده می‌شوند. خدمت شما عرض کنم هیچ‌کس با من بازار نمی‌آید؛ چون من مثل دخترهای مردم زود خرید نمی‌کنم. اصلاً واقعیت مطلب همین است که مادر می‌گوید: «خودت هم نمی‌دونی چی می‌خوای بخری».

راستش بنده صددرصد قصدم خرید است، ولی نمی‌توانم خرید کنم. وقتی می‌روم توی مغازه‌ها، همه‌چیز به‌نظرم قشنگ است و هیچ‌چیز به‌نظرم خوب نیست! مثلاً یک‌چیزی را می‌پسندم ولی سه‌ثانیه قبل از این‌که مغازه‌دار بگوید: «مبارک باشه» می‌گویم: «نه! پشیمان شدم. این نه!». مغازه‌دارها از دست من کلافه می‌شوند. هی کادو می‌کنند، هی می‌گویم: «نه! صبرکنید این نه! می‌شه اون‌یکی رو بببینم؟» و نتیجه این می‌شود که ۱۰تا روسری روی میزشان می‌آورند، ۱۰تا پیراهن، ۱۱۰ تا گل‌سر، ۱۰تا کتاب و سی‌دی، خودنویس، کلاسور و... و همین‌طور این ماجرا ادامه پیدا می‌کند. آخرسر هم نمی‌توانم تصمیم بگیرم که چه‌چیزی را بخرم. من نمی‌دانم دخترهای مردم چطور مثل آب خوردن این‌قدر راحت تصمیم می‌گیرند! پیش خودمان بماند، اصلاً همین تصمیم گرفتن در هر شکل و اندازه و در هر موضوعی برای من سخت است.

انگار قرار است کوه این‌طرف شهر را بردارم و بگذارم جای کوه آن‌طرف شهر. همین‌قدر سنگین است برایم. اگر مادر نیامده بود دنبالم و مغازه‌دارهای سر خیابان‌مان را از دستم نجات نداده بود، مریم کادویی تولد نداشت.

البته مطمئن نیستم همان آلبوم کوچک و خودنویس نقره‌ای خوب بود برایش یا نه؟! ای خدا! تصمیم‌ها دوتا پا دارند، دوتا پای دیگر هم قرض می‌کنند و از من دور می‌شوند. هرچه می‌دوم تا بگیرم‌شان، آن‌ها تندتر می‌دوند. مثل موش‌ها که از گربه‌ها فرار می‌کنند، تصمیم‌های قطعی از من فرار می‌کنند. نخندید، راست می‌گویم! نمی‌دانم تا حالا تجربه‌اش را داشته‌اید یا نه. خیلی سخت است. همین دیروز می‌خواستم سالاد را من درست کنم و ببرم سر سفره. دوتا خیار توی سبد بود، دوتا گوجه و یک‌دانه هم پیاز. اول تصمیم گرفتم سالاد شیرازی درست کنم، یکی از خیارها را هم حسابی ریز کردم. می‌خواستم دومی را شروع کنم که پشیمان شدم. فکر کردم سالاد حلقه‌ای بهتر است. این شد که یک گوجه و یک خیار دیگر را با نصفی از پیاز حلقه‌حلقه کردم. رسیده بودم به حلقه آخر و فکر کردم نه! حلقه‌ای هم خوب نیست. همین‌طور با خودم درگیر بودم که با آمدن مامان به آشپزخانه، زود سروته ماجرا را جمع کردم. یک‌طرف دیس خردشده‌ها را ریختم و یک‌طرف دیگر حلقه‌شده‌ها را. هنوز یک گوجه‌فرنگی داشتم، آن را شکل گل رُز درآوردم و گذاشتم وسط دیس. بابا سر سفره خندید و گفت به‌به! عجب سالاد شیرازی حلقه‌حلقه‌ گل رُز داری! فقط راهنمایی بفرمائید با سس بخوریم یا با آبغوره و آبلیمو. همه خندیدیم. حالا زیاد هم بد نشده بود، ولی خودمانیم! شکل درست و درمانی نداشت.

امروز بالاخره تصمیم گرفتم بین ماندن در خانه و رفتن به کتابخانه، رفتن به کتابخانه را ترجیح بدهم. در کتابخانه بعد از این‌که کلی کتاب گرفتم و در لحظه برگرداندم و خانم کتابدار لُپ‌هایش از بس از دستم حرص خورد، قرمز شد، یک کتاب داستان برداشتم و می‌خواستم خداحافظی کنم که صدایم زد و یک کتاب دیگر هم داد دستم. گفت لطفاً این را هم بخوان عزیزم! برایت خوب است. روی جلد بزرگ نوشته بود: «راهنمای تصمیم‌های بزرگ.» به‌هم لبخند زدیم و خداحافظی کردیم. توی راه به موش‌های چاق‌وچله، یعنی همان تصمیم‌های بزرگ و بزرگ‌تر فکر کردم، به این‌که باید سرعتم را زیاد کنم و همزمان دقتم را، به این‌که تردید داشتن را ذره‌ذره بگذارم کنار و وقتی تصمیمی را گرفتم، هی از آن پشیمان نشوم و قبلش خوب فکرهایم را بکنم و بدانم چه می‌خواهم و چه نمی‌خواهم، چه می‌توانم و چه نمی‌توانم. این‌طوری هم خودم به دردسر نمی‌افتم، هم بقیه را به زحمت نمی‌اندازم. کم‌کم باید برای تصمیم‌های بزرگ آماده شوم.

از مرحله دوومیدانی گربه‌موشی بیایم بیرون و قدم محکم بردارم و پا را فراتر بگذارم و نترسم. به‌قول فرمایش نویسنده کتاب در مقدمه، خط سومی که توی اتوبوس خواندم این بود.

اووووه! ولی خود گرفتن این تصمیم بزرگ هم کار جناب فیل است. می‌گیرمش، می‌گیرمش، می‌گیرمش. تا هفته دیگر به من وقت بدهید. می‌گیرمش، قبل از این‌که جناب فیل بگیردش. حالا می‌بینید!

* عاطفه رنگ‌آمیزطوسی. مربی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان مشهد

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.