به گزارش قدس آنلاین، ترک خورده و رنجور میآید... شادمان میآید... آن که قصدِ پیمان دارد، میآید... تهیدست و غنی میآید... روسیاه و امیدوار میآید...
دنیا، عمری است جولان میدهد خودش را به گنبد طلایتان برساند. برساند به مشهدی که به شیرینی نبات و روشنایی آفتاب است.
از بغض بگریزد. آزاد شود از دوری. سبکبالتر از کبوترها اوج بردارد و غریب نبودن را اشک بسازد.
آقای رئوف! چه صلحی است با شما در جهانِ بیرون و درونمان. کنار پنجره فولادی که گرهها را میرساند به آرامش و دخیلها را میبرد تا سبزترین لبخندها.
برزخ و اندوهی نیست با شما. با شما که تبسّمِ ماندگار مینشانید روی چشمهایمان. با شما که در گوش شبانگاهان و سپیده دمانمان، جز عشق نجوا نمیکنید.
عمری است با شما هیچ ناخوشایندی و ملالی نیست. در کوی کبوترانی که بال میگشایند و پرهایشان را در زلالِ صحنها جا میگذارند برای دلخوشی زائران.
جانانا! میان این همه آمد و رفت و خواهش و هیاهو، سالهاست شما همه را میشنوید و میبینید. شما که صاحبخانه بخشندهاید که در آغوش عالم، سلامت میگذارد. از شفاعت دریغ نمیکند. دیوانه را درمان میدهد. نفس میبخشد به بیمار. دست مظلوم را میفشارد و روزهای خاکستری و سیاه گناهکار را از بیخ و بُن برمیدارد.
چه جمع فریبایی...! چه دارالشفایی...! دلداده میآید. پُر گله و شکایت میآید. دردمند میآید. بعید میآید. مجاور میآید. انگار در وصف خراسان خوش است که هرروز زیرلبی زمزمه کنیم: «هست در شهر نگاری که دل ما ببرد».
نظر شما