به گزارش قدس آنلاین، همین پارسال بود، مثل همین روزها که با استاد غلامرضا شکوهی، استاد سید رضا مؤید، محمود اکبر زاده، محمد نیک و دیگرانی، روانه قم شدیم و چه سفر خوبی بود.
پرواز مشهد به تهران دیر پرید و ما نگران بودیم، سر وقت به شب شعر "ملکوت هشتم" - که باید با حضور استادان برگزار می شد- نرسیم.
برای همین تهران تا قم را یک "ون" گرفتیم و از راننده اش خواستیم پایش را روی پدال گاز بگذارد.
راننده هم - دست بر قضا- اهل شعر و ادب از کار درآمد و شعر می خواند و حرف هایی می زد که به قول سهراب: «مثل یک تکه چمن روشن بود». ...
در آن سفر، من و دو سه دوست دیگر که از جوانان جمع بودیم، کوشش می کردیم، هوای بزرگترها را داشته باشیم و - کمی بیشترک- مراقب احوال ِغلامرضا شکوهی نازنین بودیم و ساکش را می گرفتیم.
استاد برایمان در مسیر تهران به قم، شعر خواند و من دوربینم را روشن کردم تا آن لحظه ها را ثبت کنم.
حالا یک سال پس ازهمان روزهاست و یک تن از آن جمعِ ارجمند کم شده. به قول سهراب: «مرگ گاهی ریحان می چیند». ... هر چه باشد، مرگ هم ذوق و سلیقه دارد!
غلامرضا شکوهی، شاعر بود، شاعرِ شاعر؛ وقتی شاعرِ شاعر باشی سرودن برایت آسان است و روان و پاکیزه می نویسی:
بندی به پای دارم و باری گران به دوش/ در حیرتم که شهره به بی بند و باریم
... در وجود شاعر نازنین ما هنوز غزل های ناسروده فراوان بود اما دریغ و درد که مرگ امان نمی دهد.
شاید اگر امان می داد، غلامرضا شکوهی- با آن مهربانی بی دریغ- آن ها را می سرود تا ما با شنیدن اش به شور و وجد بیاییم، اما چه می شود کرد ... که مرگ، گاهی ریحان می چیند!
نظر شما