قدس آنلاین- سرانجام نوبتش رسید. نوبت اینکه بیندازیمش توی کوزه! متوجهید که؟ داریم با دست خودمان، خودمان را سوژه می کنیم و می اندازیم توی کوزه «گزارش از شخص»! سوژه امروزمان اگرچه ممکن است به روال هر روزه نباشد اما شخصیت اش، چیزی کمتر از دیگر سوژه ها ندارد. حتی می شود گفت که اگر قرار به گفتن و نوشتن از خوبی ها و بدی ها یا شیرینی ها و تلخی هایش باشد، «خبرنگار» و خبرنگاری خیلی بیشتر از دیگر سوژه ها جای گفتن و نوشتن دارد. امروز «خبرنگار» را میهمان این گزارش کرده ایم. نه به قصد اینکه برای مقام شامخ خودمان نوشابه ای باز کرده باشیم. همه هدف مان این است که برای تجلیل از خودمان، یک روز سال بنشینیم پای دردِ دلهای خودمان... اجازه هست آیا؟
کارت های هدیه و آبروی خبرنگار/ زهره کهندل
اسم خبرنگار که می آید، لابد تصویر کلیشه ای آدم هایی که دوربین یا کاغذ و قلم به دست دارند، در ذهن ها نقش می بندد. آنهایی که خبرنگار می شوند اما انگیزه های مختلفی دارند، بعضی ها عاشق این کارند و عشق شان پلی می شود برای ورود به جزیره رسانه. برخی هم دنبال کسب شهرت و نامی هستند و اینکه پایشان به اینجا و آنجا باز شود. اینها اگر در کسوت یک فرد عادی باشند، آرزویشان است که بتوانند رئیس جمهور را در فاصله چند متری خودشان ببینند یا با فوتبالیست مورد علاقه شان، سلفی بگیرند. برخی هم شاید پی نان، وارد این عرصه می شوند تا بتوانند از این راه ارتزاق کنند. این آدم ها به دو گروه تقیسم می شوند:آنها که زحمت می کشند و اندازه تلاش شان درمی آورند –حالا با کمی بالا و پایین- و آنهایی که دنبال جمع کردن بریز و بپاش های کوچک نشست ها و برنامه های خبری هستند. برخی برای گرفتن کارت هدیه در هر نشست و جلسه ای دیده می شوند و خودشان را خبرنگار رسانه ای معرفی می کنند که یا تازه تاسیس و بی پول است یا دفتر فعالی در استانها ندارد. ناگهان می بینی که در نشست خبریِ فلان «مسئول محترم» یک اداره و سازمان دولتی یا خصوصی، سرو کله ۵۰ خبرنگار و عکاس از رسانه «فلان نیوز» و «بهمان نیوز» پیدا می شود و البته خبر این نشست شلوغ خبری در ۵ رسانه هم منعکس نمی شود! فاجعه بار وقتی است که در نشست خبری بنشینی به تماشای خبرنگارانی که با نگاهشان به «مسئول محترم» فشار می آورند: «زودتر حرفت را بزن... تمامش کن ... هدیه ما را بده که به نشست بعدی برسیم»! ماجرای دردناکی است اما واقعیت دارد. مقصر هم فقط خبرنگاران نیستند، نظام رسانه ای معیوبی است که خبرنگارنماها یا شبه خبرنگاران در آن مثل قارچ رشد می کنند. رسانه ای که دستمزد خبرنگار و عکاسش را نمی دهد، خبرنگارش برای اینکه کرایه راهش را دربیاورد، مجبور است به کارت های هدیه دل خوش کند. این وسط، آنچه از بین می رود آبروی نام و حرفه «خبرنگاری» است. آبروی شغلی که ممکن است دیگر هیچکس برایش تره هم خرد نکند!
ما که عاشق خبریم / الهام ظریفیان
در یک نشست خبری که برای تهیه «محتوای رسانهای» آن به قول خبرنگارها «آفیش» شدهام، جایی نزدیک به سخنران مینشینم، جایی که دیگر خبرنگاران خانم چند ردیف با آن فاصله دارند و از اینکه خلاف رسم معمول عمل کردهام با نگاه پرسشگرشان بهم میفهمانند که: : آن جلو جای خانمها نیست! ....برای مصاحبه با رئیس فلان اداره با مسئول دفترش تماس میگیرم و محترمانه میگوید: لطفا خبرنگار آقا بفرستید! در هنگام بازدید فلان مسئول و هیئت همراه از فلان نمایشگاه، ریکوردر به دست جلو میروم و در حال حرکت سعی میکنم در میان معاونان و کارشناسان - بیشتر مرد - ی که آقای رئیس را دوره کردهاند و راه نمیدهند چند کلمهای مصاحبه بگیرم...
انگار درست مثل خیلی از مشاغل دیگر، زنان خبرنگار نیز گرفتار نگاه تبعیض جنسیتی هستند که بیشتر ریشه فرهنگی دارد. نگاههایی که در بسیاری از موارد مانند سقفی شیشهای از رشد و ارتقای زنان خبرنگار و شایستگیهای حرفهای شان جلوگیری میکند. خدا می داند این تبعیضها با اعتماد به نفس و باور بسیاری از ما چه می کند؟ گاهی برای یک مصاحبه مهم با یک شخصیت مهم دیدهام که میگویند مصاحبه خیلی رسمی است و خوب نیست یک زن برود و مصاحبه کند! روز خبرنگار است و همکارانم به هم گل میدهند و تبریک میگویند. دلم میخواهد در این روز لااقل تلخ ننویسم اما به صورت همکاران خانمم که نگاه میکنم اضطراب و نگرانی بیشتری نسبت به همکاران مرد در آنها می بینم. رنجی که آنها میکشند شاید بیشتر از رنجی باشد که بسیاری از زنان در مشاغل گوناگون به خاطر نگاههای تبعیض جنسیتی متحمل میشوند. آنها عاشق خبر، مصاحبه، گزارش و عاشق دنیای رسانه هستند درحالیکه ذاتی زایشگونه و پرورش دهنده نیزدارند. ارتباط آنها با دنیای رسانه بیشتر از این دست است و آسیبی که از نادیدهگرفتن در دنیا رسانه میبینند بیشتر از آنکه مالی باشد، روحی و عاطفی است.
پشت بام روزنامه / امیر محمد سلطانپور
شاید وقتی چشمتان به کلمه روزنامهنگار میافتد، مردی با سبیل پرپشت، سیگاری بر لب، کتی آویزان بر پشت صندلی و تایپ کردن بی وقفه به ذهنتان بیاید. شاید فکر کنید که ما هم هنوز پشت ماشین تایپ مینشینیم و هر وقت به سر خط می رسیم سیگار را در جا سیگاری تکانده و ... من هم در نوجوانی وقتی «اورسن ولز» را در فیلم «همشهری کین» به همین صورت دیدم، تصمیم خودم را برای روزنامه نگار شدن گرفتم. چند سال بعد که اولین کار روزنامه نگاری را تجربه کردم، متوجه شدم که خبرنگاری دقیقاً آن چیزی نیست که در فیلم ها دیده ام. آن روزها معمولا با تیشرت و شلوار جین سر کار می آمدم و حتی اگر سیگاری هم بودم بازهم نزدیکترین جا برای چنین کاری، پشت بام روزنامه بود! البته اینها در مقابل سختی کار خبرنگاری، که ساعتها زیر نور آفتاب یا سرمای سخت به دنبال مسئولین میدویدیم و خیلی وقتها در نهایت، دست از پا درازتر محل را ترک میکردیم، چیز خاصی نبود. البته با وجود شبیه نبودن روزنامهنگاری و خبرنگاری به چیزی که در فیلمها می دیدم، هنوز دیدن مطلبم در روز بعد، که فقط خودم میدانم با چه سختی روی کاغذ روزنامه غلتیده است، هیجان انگیزترین و زیباترین احساسی است که میتوانم تجربه کنم.
دلم را بزنم به این دریا / محمد تربت زاده
روزی که قضا و قدر و نیمچه استعدادی که اطرافیان حرفش را می زدند من را به سمت خبرنگاری سوق دادند، فقط توی تلویزیون می دیدم که چقدر خوب است! خبرنگاران به بهانه تهیه گزارش می روند کشور های خارجی تازه پول خوبی هم می گیرند! میکرفون می گیرند دستشان، چهارتا سوال می پرسند و ... تمام! چقدرخبرنگاری آسان بود... هیچ درد سری نداشت!
آمدم به سمت علاقه ام... آن مختصر استعدادم که دیگران گفته بودند. اما آن روزهایی که روزنامه نگاری آسان بود، ندیده بودم که برای همان چهار تا سئوال، برای پیدا کردن سوژه، چقدر باید خرص و جوش بخورم، جوری پرسشم را مطرح کنم و مطلبم را بنویسم که به جایی و کسی بر نخورد، حوصله مخاطب هم سر نرود و در عین حال پاسخ تمام سوال هایش را در چند کلمه بگیرد. ندیدم که پشت دوربین، پشت صفحات روزنامه و پشت سایت های خبری که مصاحبه خبرنگاران را منتشر می کند چه ها می گذرد! ندیدم گاهی چه توهین و تحقیر هایی را به جانم باید بخرم. ندیدم که حق ندارم اشتباه کنم، وگرنه کارم تمام است! ندیدم که نمی توانم به بهانه ناهار، خرابی سیستم، بیماری و ... از زیر کارم در بروم! ندیدم تلفنم که زنگ می خورد باید خودم را برسانم! وگرنه سوژه خبری می پرد!
سرتان را درد نیاورم! خبرنگاری سخت است! کلی درد سر دارد! رقابت سنگین است و باید دائم بجنبی که از چیزی جا نمانی! آن هم برای من که تازه میخواهم وارد این گود بشوم. تصمیم سختی است! گاهی خودم را می بازم و قید خبرنگاری را می زنم! گاهی هم بی خیال این همه سختی می شوم و علاقه ام را به جانم می خرم... دعا کنید که بشود دلم را بزنم به این دریا...!
Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA
Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA
نظر شما