قدس آنلاین - رقیه توسلی: این جنس آدم ها را، حتی المقدور کنار می گذارم و می روم کنار انسان های ساده نفس بکشم.
و اما چقدر آدم های سرراست و پشت و رو یکی، حضورشان غنیمت است. هر سی دقیقه ای را که با آنها سَر می کنم، انگار چند ساعت مفید می شود در شبانه روزم.
مثل بانویی که تازه پیدایش کرده ام. در خیابان اصلی شهر. پای بساطِ بی ریایش. زنی که مردانگی اش فراوان است و در روشنایی و تاریکی - پیش پای عابران - ذرت بوداده می فروشد و روی پلاکاردی هم مرقوم کرده: آنقدر از پختن تجربه دارد که بتواند غذای چندصد نفری یک میهمانی را پیش ببرد.
بی حساب، جَنَم و وقار و فداکاری اش را دوست دارم. مادر بیوه ای که سه فرزند کم سن و سال دارد و اراده ای که عجیب درهم نشکستنی ست.
می روم زیر چنارهای داغ شهر. آنجا که بساط مهربانی اش همیشه به راه است. با گشاده رویی اصرار می کند چای بنوشم. فلاسکش را روی لیوانم خم می کند و من می مانم با این همه زیبایی رفتار چه کنم.
پیشش آمده ام با سفارش کار. دستپخت آزمایشی اش در یکی از مراسم مورد تحسین قرار گرفت و حالا باید زحمت آشپزی بعدی را هم بکشد.
از خبرم، شاد می شود. خیلی. و با جملات بی آلایشش می گوید: زائر بشی ان شاالله... و قند تعارفم می کند.
عصر است. کنار بانوی دستفروش زلالی نشسته ام که انرژی فراوانی به من منتقل می کند، اما نمی داند... نمی داند چقدر به فرکانس ها و امواج مثبتی که از جانبش می آید، محتاجم... بانویی که از توداری من و ثروتمندی خودش، هیچ نمی داند...
نظر شما