قدس آنلاین- این آزاده میگوید: با آنکه علاقه شدیدی به رفتن به جبهه داشتم اما با اعزام من موافقت نمیشد تا اینکه در ۱۳ سالگی توانستم با سختیهای فراوان اجازه اعزام را به دست آورم. اولین عملیاتی که در سال ۶۱ در آن شرکت کردم، فتحالمبین بود. بنده در سومین مرحله عملیات شرکت کردم. گرچه ما در آن عملیات به مواضع دشمن نزدیک بودیم اما برای جلوگیری از تلفات بیشتر دستور عقب نشینی صادر شد ولی از ما خواستندکه تعدادی از بچهها برای مقاومت در برابر دشمن در همان نقطه بمانند. بیش از ۳۰۰ نفر از نیروها باقی ماندند. در آن منطقه درگیری افزایش یافت. این درگیری که کمتر از ۲۰ دقیقه طول کشید، منجر به شهادت همه رزمندگانی شد که برای مقاومت مانده بودند. مدتی از بهشهادترسیدن همرزمانم گذشته بود که متوجه شدم تنها کسی که در این جمع زنده مانده است، من هستم. در میان شهدا خوابیده بودم و هیچ راه گریزی نداشتم. منتظر فرصتی بودم که نیروهای خودی برای امداد و نجات برسند در این حین، دود خمپارهها و موشکهای کاتیوشا همه جا را تیره وتار کرد. من هم از فضای ایجادشده برای عقبنشینی استفاده کردم.
گودالی با ۳ مجروح جانپناهم شد
سعی کردم در حالت سینهخیز خود را از مخمصهای که در آن گیر افتاده بودم، خارج کنم. آن روز از صبح تا ساعت ۴ بعدازظهر در جهنمی از آتش گیر افتاده بودم. رمقی در بدن نداشتم. نزدیک غروب بود. احساس میکردم که از منطقه دشمن دور شدهام. متأسفانه زمین به قدری سخت و سفت بود که حتی امکان کندن سنگر هم نبود. از دور یک گودی را دیدم. آرامآرام خود را به آنجا رساندم تا بتوانم تا رسیدن رزمندگان ایرانی در آن جانپناه، پناه بگیرم. هنگامیکه به آن گودی رسیدم، با پیکر تکهشده ۳ رزمنده مواجه شدم. در آن وضعیت از من میخواستند که تیر خلاص به آنها بزنم اما من سعی کردم با آنها حرف بزنم شاید بیتابیشان کمتر شود.
نیم ساعت با این شرایط گذشت. احساس کردم که عراقیها برای پاکسازی منطقه به ما نزدیک میشوند. ۳ رزمنده مجروح از شدت درد نالههای بلندی میکردند. بنابراین مجبور شدم دهانشان را با چفیه ببندم. چند دقیقهای از این ماجرا گذشت اما با دیدن اینکه آنها طاقت ندارند و تقلا میکنند مجبور به بازکردن چفیه شدم. با بازکردن چفیه ناگهان یکی از مجروحین چنان فریادی کشید که به فاصله چند ثانیه عراقیها بالای سر ما حاضر شدند. عراقیها آن ۲ سرباز مجروح که حالشان از سومی وخیمتر بود را در جا به شهادت رساندند و نفر بعدی که رزمندهای تکاور با قد و قامتی ورزشکاری بود را بر کول من قرار دادند تا او را به عقب ببریم. من که نوجوانی بیش نبودم، طاقت کشیدن آن جوان تکاور را نداشتم. آن رزمنده که از ناحیه پا جراحت داشت، گفت راضی نیستم که مرا به دوش بکشی و خودش را از پشت من به زمین انداخت و عراقیها هم او را به رگبار بسته و به شهادت رساندند.
حقههای تبلیغاتی دشمن
طحانیان ادامه میدهد: بعد از اسارت مرا همراه سایر اسرا به بصره انتقال دادند. همدیگر را خبر میکردند تا بیایند و این رزمنده نوجوان اسیر را ببیند. فردای آن روز برنامههایی برای تحقیر اسرا تدارک دیده بودند که همه آنها با قوت ایمان و اراده راسخ اسرا نقش بر آب شد. هنگامی که حقههای تبلیغاتی آنها اثر نکرد، با تهدید و گرسنه وتشنه نگاهداشتن ما و بستن رزمندگان به کاتیوشا درصدد اعمال خواستههای خود بودند.
چند وقت بعد مرا به خرمشهر درون ساختمانی بردند. به یاد دارم آن ساختمان بهشدت تحت مراقبتهای امنیتی قرار داشت؛ طوری که احساس کردم یا صدام در این ساختمان است یا معاون او! در همان لحظة نخست با عدنان خیرالله مواجه شدم که عملیات را برای فرماندهان توضیح میداد. او با دیدن من به خاطر اینکه نوجوان ۱۳ سالهای به جبهه آمده، خندهای مستانه کرد و از من سن و سالم را پرسید و با نشاندادن چند تن از فرماندهانش به من گفت که از وجود این فرماندهان با چنین هیکلهای تنومندی نمیترسی که پا به جبههها گذاشتی؟ من با آن سن و سالم گفتم: شما که هیکل درشتی دارید باید از ما بترسید که شما را میبینیم، ما کوچک و نحیف هستیم و در تیررس شما قرار نمیگیریم! او با شنیدن جواب من، بسیار سخت و خشن دستور داد مرا از آنجا دور کنند.
بازجوییهای من نسبت به سایر رزمندگان بهمراتب بیشتر میشد. شاید هر بازجویی من یک یا ۲ ساعت بازجویی من طول میکشید. آنها همواره از مقاومت من و سایر اسرا عصبانی میشدند. تا اینکه بعد از مصاحبههای متعدد و بازجوییهای مکرر ما را به استخبارات اعزام کردند. چند روز بعد از استخبارات عازم اردوگاه شدیم.
علیرغم میل دشمن، حضور خبرنگاران در اردوگاه برای ما جبهه دیگری بود تا از این طریق بتوانیم دست دشمن را رو کنیم و چهره واقعی آنها را به جهانیان بشناسانیم. یک شب فرمانده مرا خواست و به من گفت با این چوب قطوری که در دست دارم امشب چنان به کمرت میکوبم که تا آخر عمر فلج شوی. آن لحظه که گرز را بالا آورد، حس عجیبی به من دست داد و در یک لحظه از ته دل فریاد برآوردم «یا امام زمان(عج)». شاید باور کردنی نباشد ولی بههیچوجه ضربه را احساس نکردم و همان لحظه گرزی به آن قطوری به ۲ نیم شد!
به یاد دارم روزی رادیوی عراق اعلام کرد که ما اولین گروه اسرا را جمعه آزاد میکنیم، حتی اگر ایران اسرای ما را آزاد نکند. به محض شنیدن این خبر عراقیها آنقدر خوشحال شدند که برای ما که در اسارت آنها بودیم، جای تعجب داشت.
نظر شما