قدس آنلاین- «لکنت در داستانگویی» مشکلی جدی در سینمای ایران است. با نگاهی گستردهتر، این مشکل دامنگیر بخشهای دیگر هنری همچون «داستان و رمان» نیز هست. گاهی با سوژههای جذاب و گیرایی مواجه میشویم که گویی خالق اثر اصرار داشته تا ضمن علاقهمند کردن مخاطب به داستان خود، چندان هم مطابق معیارهای موردنظر مخاطب حرکت نکند و اصطلاحاً به او «باج» ندهد!
این مسئله در سینما به شکل گستردهتری مشاهده میشود، زیرا فیلمسازان مؤلفههای مختلفی برای روایت قصه خود دارند، اما گاه در نحوه روایت قصه و پرداختن به ماجراها نکاتی مشاهده میشود که گویی فیلمساز علاقه ندارد بیننده عام ارتباط چندانی با قصه برقرار کند و نوعی «فاصلهگذاری» میان خود با مخاطب را مراعات میکند.
فیلم «مالاریا» آخرین ساخته پرویز شهبازی نمونه مشخصی از آثار اینچنینی است. در کارنامه کمتعداد این هنرمند، فیلمهای قابلتأملی به چشم میخورد؛ آثاری با «دغدغههای اجتماعی» و نگاهی گزنده که البته در فیلم یکی مانده به آخر این کارگردان، یعنی «دربند» به پایانی امیدوارکننده میرسد. مالاریا هم کماکان مؤلفههای قبلی این کارگردان را دارد که درکنار بهکارگیری عناصر باب طبع جامعه امروزی همچون استفاده مکرر از تلفن همراه و نقش پُررنگ آن در زندگی اجتماعی و نگاه خاص این هنرمند به رویدادهایی همچون «برجام» و حل آن، بهعنوان آخرین اثر این کارگردان درحال نمایش است.
همهچیز در حدی طبیعی
فیلم قصه دختر و پسری به نام «مرتضی» و «حنا» است که از یکی از شهرهای اطراف تهران فرار کرده و به تهران میآیند. آنها در راه با آهنگسازی جوان آشنا میشوند و بهواسطه او وارد برخی مناسبات جامعه شهری تهران میشوند و در پایان هم قصه با فرجامی تلخ به پایان میرسد.
شهبازی مانند اغلب فیلمسازان اجتماعی سالهای اخیر تلاش کرده تا اثر سینماییاش بازتابی از شرایط روز جامعه باشد. از آهنگساز جوانی به نام آذرخش که معتاد و الکلی بوده و حالا ترک کرده، تا اختلاف طبقاتی و مشکلات اقتصادی که هرکدام بهنحوی در فیلم بروز پیدا کردهاند. چند نکته قابلتأمل در فیلم هست که آن را به اثری جدی تبدیل کرده است. مسئله اول، توجه شهبازی به جزئیات روایی است که با دقت و ظرافت درکنار هم چیده شدهاند. مثلاً یک کارت ویزیت که آذرخش به حنا میدهد، با جاماندن در وسایل آنها در خانه فردی که جوجه رنگ میکند، به رشتهای از حوادث و اتفاقها تبدیل میشود. در جای دیگر گُمشدن گردنبند مرتضی ماجراهایی دیگر خلق میکند. حضور پدر و برادران حنا و مواجهه آنها با آذرخش و درنهایت خارج کردن حنا از خانه توسط آذرخش از دیگر رخدادهای جذاب فیلم است. در این فیلم نه با اثری شلخته مواجه هستیم که چفتوبست داستانی درستی ندارد و نه در نوع پرداختن به رویدادها، آنچنان غلو و اغراقی وجود دارد که مخاطب وقوع داستان در جامعه امروز را باور نکند. همهچیز در حدی طبیعی است و بهکارگیری شخصیتهای شهرستانی برای روایت فضای جامعه تهران از نگاه آنها و سپس گشتوگذار شهری، هرچند ایده تازهای نیست و پیشتر در فیلمهای مختلفی ازجمله «احتمال باران اسیدی» ساخته بهتاش صناعیها مورد استفاده قرار گرفته، اما در فیلم پرویز شهبازی رنگوبویی جذاب دارد و روایت جامعه با حضور گروه نوازنده، جذاب و دیدنی از کار درمیآید؛ بهخصوص در بخشهایی مانند حضور در اکران خصوصی یا لحن طعنهآمیز فیلم نسبت به برجام، آن هم در شرایط امروز جامعه که این دستاورد سیاسی با تعرض رییسجمهور آمریکا مواجه شده، جالبتوجه است. حتی کارکرد «موی جان لئون» نیز در کارخانهای که به محل خواب کارتنخوابها تبدیل شده و اسم رمز ورود به آن «پکن» است، کنایه قابلتأملی است که طنزی تلخ را بههمراه دارد.
واقعگرایی بیدلیل
باید به پایان تکاندهنده فیلم هم بهعنوان نقطه عطفی مهم در داستان اشاره کرد، اما تمامی این جزئیات ارزشمند در ساختاری به تصویر کشیده شده که گویی سازنده اثر احتیاط کرده که فیلم خود را به اثری کلاسیک و داستانگو تبدیل کند! انتخاب «آذرخش فراهانی» برای نقش اصلی فیلم، یکی از همان نکاتی است که ارتباط مخاطب عام با اثر را سخت میکند. فراهانی اصطلاحاً «خود کاراکتر» است و در این فیلم هم نقش خودش را ایفا میکند؛ یعنی خوانندهای خیابانی است که با همان ویژگیها درمقابل دوربین قرار گرفته، اما لکنتهای این شخصیت ارتباط مخاطب با شخصیت مذکور را دچار چالش میکند. «آزاده نامداری» نیز شخصیت سخت دیگر فیلم است که تکلیف مخاطب با او روشن نیست. او دخترعمه آذرخش است. درظاهر دختری چادری است که در تمام فیلم با این پوشش حضور دارد، اما رابطه او با آذرخش گُنگ است و نوع پوشش او نیز در فیلم در بخشهای زیادی مضحک بهنظر میرسد! نزول پوشش قابل احترام و رسمی چادر بهنوعی «شِنل»، اتفاقی است که در این فیلم رخ داده و مشخصاً در صحنههای پارک دانشجو، نحوه ایستادن این بازیگر، تداعی خوبی از حجاب چادر ندارد. اساساً رابطه عاطفی چنین شخصیتی با آذرخش و تأمین مالی او، نوعی تزلزل شخصیتی «سمیرا» را بهعنوان دختری چادری به نمایش میگذارد که البته حاشیههای پیشآمده برای نامداری هم نکتهای است که ارتباط با این شخصیت را دشوار میکند! در نقطه مقابل، بیننده چنین حسی را نسبت به دیگر اعضای گروه نوازندگی پیدا نمیکند و آنها شخصیتهایی معقول و قابلدرک هستند.
آثاری از جنس مالاریا میتوانند شناسنامه مقطعی تاریخی از جامعه پیچیده تهران تلقی شوند، اما معلوم نیست چرا هنرمندان بهجای بهکارگیری روایتهای کلاسیک و عامهپسند، به این نوع از واقعگرایی مستندگونه روی آوردهاند و این سبک روایت قرار است حامل چه مفهوم و پیامی باشد؟
نظر شما