قدس آنلاین - گروه استانها - رقیه توسلی: نه، هنوز تمام نشده است. کمی بعدتر، زوری دعوت می شویم به نمایندگی خودرو و تماشای دمنوش های گیاهی. و باز بیمه و جلوتر هم، زعفران و کلوچه و کوکی.
اصلاً نباید گیج و خسته بشویم چون دویست متر پیش تر نمایشگاه مبلمان انتظارمان را می کشد و سالن پذیرایی ...
تقصیر ما نیست...! تا چشم کار می کند حرف است و حدیث...! زرق و برقی که تبلیغات جاده ای به راه انداخته اند...!
عطسه ام می گیرد. اما داشبورد، دستمال نمی دهد. دستمال کاغذی، دلش قایم باشک بازی می خواهد.
می گردم. باز هم چیزی پیدا نمی کنم. دستمال کاغذی بدجنس انگار تمام شده است. نفس عمیق می کشم. و همزمان با چشم های تار و تَر، اتفاقاً می بینم داریم از کنار تبلیغات این جعبه سفید هم می گذریم.
کلنجارانه به خودم می گویم معرفی و عرضه نیازها خوب است اما با این تعداد بیلبورد در شهر و بزرگراه دیگر حواسی برای رانندگی آیا می ماند!؟ آیا سد معبرِ حواس نیست این حجم از نور و رنگ و جمله!؟
از سوپرمارکت می آیم خانه. تلویزیون را روشن می کنم. برنامه «کتاب باز» را می بینم. "آقای صحت" دارد با یک بانوی بازیگر گپ می زند. چقدر غرق شدن در اسامی و دنیای کتاب ها می چسبد...
راستی چرا بیلبوردهایمان اینقدر - کم - کتاب تبلیغ می کنند!؟ و اجازه نمی دهند چشم مان در اوج، به جمال دوست کاغذی روشن شود...
باز جای شکرش باقیست که فیلم و تئاتر، جا خالی نداده اند...
یاد جمله ای از مارکز می افتم... وای به دنیایی که آدم هایش در کوپه ی درجه یک سفر کنند و ادبیاتش در واگن کالا.
نظر شما