قدس آنلاین- گروه استان ها- ناصر خالدیان- روزنامهنگار: میگوییم یک سنندجی اصیل کسی است که هر نقطهی دنیا باشد و بخواهد تاکسی بگیرد اولین مسیرش «دهور مهیان» (دور میدان) است. بعد از آنجا تصمیم میگیرد که کجا برود!
برای یک مسافر یا رهگذر تازهوارد، دهور مهیان یا دور میدان یا همان میدان انقلاب سنندج چیزی جز یک میدان بسیار کوچک قدیمی با آن عمارت کلاهفرنگی شرق میدان و تندیس نه چندان خوشریخت وسط آن نیست و انبوه دستفروشان و سیگارفروشان و کارگران در اطراف آن. اما برای یک سنندجی، این «دور میدان» کوچک چیزی است شبیه میدان آزادی تهران، نقشجهان اصفهان، پیکادلی لندن، تیانآنمِن پکن، کنکورد پاریس یا میدان سرخ مسکو که معیار رفاقت سنندجیها را هم گاه بر اساس مثلی قدیمی با آن میسنجند!
«دور میدان» نوستالژیایی است که گویی تمام راههای جهان به آن ختم میشود و در این نوستالژیای خاص سنندجی، اگر بپذیریم که هر اتاقی مرکز جهان است پس «دور میدان» برای ما سنندجیها نیز مرکز جهان است و ماشینهایی که دور میدان میچرخند و میچرخند و در این چرخ گوشتی که دور میدان نام گرفته به خیابانهای مجاور، قیمه میشوند. دورِ باطلی از زندگی با ماشین یا به عبارت بهتر: زندگی برای ماشین. قسط ماشینهایمان را نمیدهیم که زندگی کنیم، بلکه زندگی میکنیم برای این که قسط ماشینهایمان را بدهیم.
یک خودکشی دستهجمعی
دور میدان، بازمانده زمانی بود که معدود ماشینهای شهر از آن رد میشدند و مردمان قدیم سنندج در سکوت خاطرهانگیز خیابانها و در حالی که نوای سیدعلیاصغر کردستانی که حیران خال لب بود نه حیران نان شب، از گرامافونها یا خوانندگان قدیمی از رادیوهای لامپی طنینانداز بود، با شگفتی به این «اتول»ها نگاه میکردند که اول سال به سال بعد ماه به ماه و حالا روز به روز به میدان و خیابانهای تنگ و قدیمی آن اضافه میشود با همان ظرفیت دهها سال پیش. مثل جا کردن یک فیل در یک چمدان دستی کوچک میماند که تازه فیل محترم در آن بچه هم بزاید. گویی همه دست به دست هم دادهاند که عمداً این میدان را و تمام شهر را بترکانند. یک خودکشی دستهجمعی به نام زندگی در شهر سنندج!
و حالا فقط صدای شلوغی جمعیت و بوق... و انبوه تاکسیهایی که منتظرند از دورمیدان وارد فردوسی و انقلاب شوند تا مثل چرخ گوشت قیمه شوند و بوق... و ازدحام و پیادهروهایی که بیشتر دستفروشی است تا محل عبور پیاده و بوق... و پیادههایی که مثل کمدیکلاسیکها و فیلمهای «هارولد لوید» ناگهان میان خیابان میپرند و ناگهان هوار چند نفر بیکار برای دعوا و مشت و لگد و تجمع صدها نفر بیکارتر از آنها برای تماشا: آی حلوا حلوا... نه، آی دعوا دعوا! و بوق... بوق... بوق. و میدانی که جز یک نوستالژیای قدیمی و «آخرین نقطهی رفاقت سنندجیها» چیزی برای تعریف کردن و دلخوش کردن ندارد. نه آن تندیس بیریخت وسط میدان که میخواهد کانسپچوال انقلابی بنمایاند و کسی حتی رغبت نمیکند عکسی از آن به یادگار بگیرد، نه آن جمع کارگران ساختمانی با نگاههای غمزده که خط وانتها و صاحبکارها را دنبال میکنند و نه پیادهروهای همیشه کثیف و جدولها و نردههای فرسوده. حالا دور میدان، محصولی جز افسردگی و سرافکندگی ندارد چون از قاعده و نظم شهرنشینی خارج شده است و اگر چه قدیمیترین میدان یک شهر فرهنگی است و اگرچه مرکز جهان است، هیچ کس رویش نمیشود توریستی یا مسافری را به تماشای آن ببرد یا خود به عنوان یک شهروند از تماشای آن لذت ببرد. شبها نیز دور میدان با آن چراغهای زرد و بیروح و پسمانده آشغالها، انبوه گدایان و معتادان خیابانخواب گوشه و کنار میدان، دلگیرترین میدان جهان است.
بینظمترین میدان جهان
دل گیرتر... بله و البته بینظمتر. دور میدان سنندج بینظمترین میدان جهان است. آش شله قلمکاری است از سنت و مدرنیته و تقابل فرهنگها و تضادها. پیتزای دیزی و آبگوشت اسپاگتی! پیوند ناقصالخلقهای از ماضی و مضارع و مستقبل و هر چه پیش آمد! پارادوکسی از بود و هست و باشد. انگار دور میدان سنندج، نمادی از روحیهی مردم و جامعهی کردستان است.
میدانی برای آینده
همه میخواهند به دور میدان برسند چون آنجا مرکز جهان است. و چون بازار قدیم سنندج آنجاست و انگار هیچ راهی جز گذر از پل صراط دور میدان به آنجا متصور نیست و این دایره گرد و کوچک در وسط نقشه جغرافیای شهر ما تحمل این همه فشار را ندارد چون برای چند «اتول» بیشتر ساخته نشده و چون مناسب شهری چندصدهزار نفری نیست و چون همیشه همه ما و مسوولین شهری ما فقط به فکر گذراندن امروز بودهاند و نه آینده فرزندانشان که این خیابانها و این مرکز جهان باید برای آنها نیز امن و قابل عبور باشد و چون اولین چیزی که به ذهن مدیران شهری ما میرسد ممانعت و دیوار و میخ و نرده است.
نظر شما