قدس آنلاین- من و دو نفر دیگر از دوستانم رفته بودیم تا بازدیدی از خانهای در حاشیه شهر داشته باشیم که فهمیدیم نه بخاری دارند، نه گاز و نه یخچال. از بچههای زن تنهایی یکی در خانه بود و او هم زیر پتو چون به گفته مادرش تب و لرز داشت. چند روز قبل از آن بازدید، به این فکر میکردم کهای کاش بشود هر از گاهی به کمک دوستانم برای بچههایی که وضعیت مالی بدی دارند در روز تولدشان جشنی هر چند کوچک برگزار کنیم تا دل بچهها شاد شود.
قرعه به نام یسنا افتاد
بعد از بازدید از خانه زن، از او خواستم تا مدارک بچه هایش را برایم بیاود تا بدانم چند بچه دارد و هر کدام چه سن و سالی دارند. در حالی که مدارک بچهها را نگاه میکردم چشمم افتاد به تاریخ تولد یکی از بچهها به نام یسنا که چهار سال سن دارد. فکر کردم چه خوب، شروع جشنها میتواند با تولد او باشد. اما در آن لحظه چیزی به مادرش نگفتم.
ماجرای جشن را که با دوستانم در گروه تلگرامی کارهای خوبمان و یک گروه دیگر در میان گذاشتم، دوستانی به انجام کار تشویقم کردند و خلاصه ماجرا این شد که به فاصله یک روز آماده شدیم برای برگزاری یک جشن برای دخترکی که پدر ندارد و از بخت بد در خانوادهای زندگی میکند که روزگار بر آنان سخت گرفته است.
هم یخچال جور شد هم گاز و بخاری
دوستی لطف کرد برای این خانواده بخاری خرید و از جایی یک یخچال و گاز جور شد و فردا عصر راه افتادیم به سمت خانه زن در حاشیه شهر.
در زدیم و وارد شدیم. زن که ما هشت نفر را دید متحیر شد که ماجرا چیست و دعوتمان کرد به داخل خانه. دخترک در خانه نبود و دو برادرش مشغول نوشتن مشق بودند و البته آنها هم متعجب که ماجرا از چه قرار است.
دخترک بیرون از خانه بود؛ چون با یکی از خواهرهایش برای گرفتن دارو به داروخانه رفته بود. تا او برسد دوستانم در کمترین زمان بادکنکها را آماده کردند و دیوار را تزیین. در نبود میز، کیک و کادوها را روی دو پشتی گذاشتیم و منتظر ماندیم. در این مدت یخچالی که نیاز خانواده بود با گازی رسید و ما مثل گُل شکفیم و تعجب زن بیشتر شد.
کمی بعد از رسیدن دو وسیله، موتوری برایمان بخاری نو و زیبایی را آورد و بعد از دقایقی صدای در بلند شد و ما منتظر ماندیم. ناگهان یسنا خانم وارد خانه شد. تعجب زده شد به ما نگاه کرد و به کادوها و کیک روی پشتی ها. یک کلمه هم حرف نزد و تنها و تنها نگاه کرد و نگاه کرد و به خواست ما شمع را فوت کرد. دوستانم دست زدند و برایش تولدت مبارک را خواندند و من ناگهان مادرش را دیدم که با گوشه چادر سیاهش اشک هایش را پاک میکرد. حال خوبی داشتم. با خودم فکر کردم چه قدر مهربان بودن میتواند ساده باشد و ما آن را از خودمان و از دیگران دریغ کردهایم وای کاش این گونه نبود.
...و ما روی ابرها بودیم
کادوهایی را که دوستان مهربانم تهیه کرده بودند باز کردیم و به یسنا و برادرانش دادیم و بعد هم کیک به وسیله دستان کوچک یسنا برش زده شد و ما خوشحالیم که به بهترین تولد دنیا دعوت شدهایم. وقتی بعد از یک ساعتی از خانه زن بیرون آمدیم انگار روی ابرها بودیم و حال همه ما خوب بود.
در راه با خودم فکر کردم حتماً امشب یکی از شبهای خوب زندگی یسنا و خواهر و برادرانش بوده است. او این جشن را هرگز فراموش نخواهد کرد و لبخندهای ما را هرگز از یاد نخواهد برد.
به خودم تذکر دادم باید تا جایی که توان دارم هوای بچه هایی را داشته باشم که روزگار ناموافق، کودکی کردن را از آنها گرفته است؛ چون این وظیفه اجتماعی من به عنوان یک انسان است.
نظر شما