قدس آنلاین- سومین روز زمستان شروع شده است و من و همکارم کوچهها را طی میکنیم تا به خانه مُبینا برسیم و سرانجام میرسیم. حیاطی کوچک که برای رفتن به داخل آن باید دو پله را طی کرد و بعد دو اتاق کوچک.
مبینا تازه از مدرسه آمده است و یک ساعتی فرصت داریم برای گفتوگو با پدرش.
خودش میگوید: ما خانوادهای پنج نفری هستیم. تا سه سال قبل در یکی از روستاهای صالح آباد تربت جام زندگی میکردیم که مبینا مریض شد. اول در همان صالح آباد پیش پزشک رفتیم، اما حالش خوب نشد. برای همین به تربت جام رفتیم و تشخیص دادند که نارسایی کلیه دارد. به مشهد آمدیم. فاصله ما با تربت جام و مشهد تقریباً یکی بود؛ برای همین به مشهد آمدیم. در روستا کارم دامداری و دیمه کاری بود. نزدیک به۷۰ گوسفند داشتم و به قول معروف وضع مالیام خوب بود، اما مجبور شدیم برای درمان دخترم همه آنها را کم کم بفروشیم. امکان درمان دخترم در تربت جام وجود داشت، اما با خودم فکر کردم این جا کار بهتر پیدا میشود؛ بخاطر اینکه در هفته سه روز باید مبینا را به بیمارستان ببرم، دیگر نمیتوانم سر کار دائمی بروم، هر چند این جا هم اکنون کار زیاد پیدا نمیشود. بعضی روزها کار هست و بعضی روزها هم نیست.
وقتی با پدر مبینا حرف میزنم او آرام نشسته است و به حرف هایمان گوش میدهد. شاید به حرفهای پدرش و مریضیاش فکر میکند به اینکه پدرش باید در هفته سه بار او را با موتورش به بیمارستان ببرد و بعضی روزها که سر کار میرود کاری پیدا نمیکند.
پدر مبینا ادامه میدهد: مدتی چون مبینا بیمه نداشت و شناسنامه خود من هم ایراد داشت، نمیتوانستیم از بیمه استفاده کنیم. مددکاری بیمارستان هم از یک جایی به بعد گفت ما زیاد کمک کردیم؛ برای همین به بیمارستان بدهکار شدیم، البته آنها درمان مبینا را قطع نکردند. بعد بیمه و مشکل شناسنامهام درست شد، اما آن بدهکاری که نزدیک به ۲۰ میلیون تومان هست، هنوز پرداخت نشده است. یارانه هم فقط خانمم میگیرد.
حرفهای ما که تمام میشود به حیاط میآییم. پدر مبینا موتور را بیرون میبرد و مبینا و مادرش سوار میشوند تا خودشان را به بیمارستان برسانند. روبهرو شدن با خانواده مبینا و خود او برایم تجربه متفاوتی بود. او دختری است قوی و مهربان که حالا یکی از دوستان عزیز من شده است. آرامش خاصی در صدای این دختر است و سختیهای بیماری و ماندن سه ساعتی در بیمارستان برای دیالیز را همین قوی بودن او تحمل میکند. حالا این را هم میدانم اگر موتور پدرش نبود، او باید برای هر بار رفتن و آمدن بیمارستان ۳۰ هزار تومان کرایه تاکسی میداد؛ یعنی در هفته ۹۰ هزار تومان که مبلغ کمی نیست. اینها را که مینویسم یاد امیر عباس کچلیک میافتم که او را به برنامه ماه عسل آورده بودند وای کاش به جای کچلیک و امثال او دختران و پسرانی از جنس مبینا به برنامهای برده شوند تا هم به نوعی اطلاع رسانی برای مردم باشد و هم یادآوری به همه مردم که اگر در جایی که زندگی میکنیم، مبیناهایی وجود دارند، حواسمان به آنها باشند. راستی پدر مبینا پیگیر پیوند کلیه برای مبیناست، همه دعا کنیم که زودتر روزهایی برسد که مشکلات مبینا کمتر شود و روزهای خوب زندگی خانوادهاش دوباره برگردند.
نظر شما