قدس آنلاین - گروه استانها - رقیه توسلی: آیا برف ها را نباید تکاند از سرها و شانه ها، از کولِ کفش ها...؟ آیا آرام آرام گاهی نباید کلمات و جملات عاشقانه را مرتب و بی ریا در چمدان چید...؟ در چمدانِ رفتن...؟ در چمدانِ زیارت...؟ و با روح فرسوده، اتمام حجت کرد و کوبید بر طبل نماندن...؟
آیا دلتنگی را نباید غنیمت شمرد...؟ و در را بر لشکرکشی اندوه، مُهر و مُوم کرد...؟ آیا سعدترین احوال را نباید هزار دستی قاپید...؟ مسافرِ قاب عکس های طاقچه و دیوار شد گاهی...؟ با تپش قلب نامحدود...؟ مسافرِ قاب هایی که گنبد و گلدسته هایش از طلاست...؟
و حنجره ها را کبوتر کرد...؟ حنجره هایی که صدایشان در نهایت لرزان و شاد است تا سلام های خادمانه پیشکش کنند به بهشت...
به دیار آبادی که آنجا - رعیت و غنی - چفتِ هم و گناهکار و صالح، همردیف هم می نشینند... به آنجا که فرمانروا، سکوت است و امواج نوری که بی محابا می دوند در رگ ها... آنجا که یکّه تازی چشم ها و اشک هاست... و طلعتی دارد هم سنگ شمس... هم سنگ باران... هم سنگ فردوس...
آیا گاهی نباید آیة الکرسی خواند و گوش از چاووشی رساند به نوای نقاره ها...؟ غم را دست به سر کرد و با شوری سراسر، دوید پای صلاة توس...؟ پای دولتِ رئوف رضا...؟ پای سفری که جز بلندمرتبه نام محبوب، نامی ندارد...! پای نامیرا شدن قلب ها...!
آیا نباید دانه دانه ی دلتنگی ها را از قفس سینه، پرواز داد و آنوقت به سبکبالی پَری در صحن مشرق فروچکید و مقیمِ اقلیم خراسان شد؟
نظر شما