از آنجا که آسمان ستاره باران شعر و ادب ایران، شاهد طلوع و غروب دو ستاره به نام «ادیب نیشابوری» بوده است، همین اولِ کار یادآوری میکنیم که سوژه امروزمان «عبدالجواد ادیب نیشابوری» یا همان ادیب نیشابوری اول است. «ادیب نیشابوری دوم»، «محمد تقی» است که از 18 سالگی در مشهد، شاگرد «عبدالجواد» میشود و جز همین شاگردی که البته چیز کمی نیست، شباهت و نسبت دیگری با استادش ندارد.
قید خواندن را نزنید!
می شود ما هم به سبک و سیاق «ویکی پدیا» و یا سایتهای مشابه بنویسیم: «عبدالجواد بجنگردی معروف به ادیب نیشابوری، ادب شناس،شاعر، محقق، مدرس و اندیشمند معروف دوره مشروطیت است... او به دو زبان فارسی و عربی شعر سروده است. اطلاعات فراوانی از دانشهای گوناگون اسلامی و علوم قدیم داشتهاست... در سال ۱۲۹۷ قمری به مشهد رفته و در «مدرسه خیرات خان» و «مدرسه فاضل خان» و «مدرسه نواب» درس خوانده و از سال ۱۳۰۴ تا ۱۳۴۴ در مشهد به تدریس پرداخته است. ادیب نیشابوری در دو سطح عالی و متوسط تدریس داشت. در سطح متوسط برای عموم طلاب بیشتر شرح نظام، مغنی و مطول میگفت و برای شاگردان خصوصی اش، سطح عالی ادبیات عرب. او منظومه ملاهادی سبزواری در فلسفه و منطق را هم تدریس میکرد... پیش از اینکه او را شاعری ارزشمند بدانند، مدرسی توانا و قابل میدانند...» اما شک ندارم که با این روش، شما از خیر آشنایی با ادیب نیشابوری میگذرید و قید خواندن مطلب را میزنید!
آبله
ملا حسین، کشاورز سادهای بود در روستای «بجن گرد» یا همان «بیژن گرد» اطراف نیشابور، که خدا، حدود 154 یا 158 سال پیش، یعنی دوران سلطنت ناصر الدین شاه قاجار، به او پسری داد. دقیقش معلوم نیست و گفتهاند سال تولد این کودک که «ملا حسین» نام «عبدالجواد» را روی او گذاشت، بین سالهای 1280 تا 84 قمری بوده است. بر خلاف سال تولدش که مبهم است در تیزهوشی و زبر و زرنگی پسر کوچک روستایی شکی نیست و همه منابع به آن اشاره کردهاند. البته پسرک باهوش، انگار خوش شانس نبود چون در چهار سالگی بیماری آبله سراغش آمد و همه بدنش را در بر گرفت. شدت بیماری به حدی بود که بینایی هر دو چشم را از او گرفت و معالجات آن زمان فقط توانست، بینایی یکی از چشمهایش را آن هم نه کامل به او برگرداند. وقتی به سن و سال مکتب رفتن رسید، پدر یک «نه» بزرگ سر راهش گذاشت. نمیخواست یک سهل انگاری سبب شود همان یک چشم نیمه سالم کودکش هم از دست برود!
دعای سحر
ماجرای مکتبخانه رفتن و با سواد شدنش، خواندنی است اما خدا کند واقعیت داشته باشد و از جمله قصه هایی نباشد که معمولاً برای دانشمندان و مشاهیر قدیمی کشورمان ساخته اند! میگویند در 6 یا7 سالگی حافظه «عبدالجواد» آن قدر خوب بود که با چند بار شنیدن دعای سحرهایی که پدرش میخواند، همه آن را حفظ کرده بود. یک شب که «ملا حسین» شاید کمی خوابزده یا بی حواس بود، دعای سحر را جا به جا و غلط خواند و «عبدالجواد» از رختخواب بیرون آمد و اشتباه پدر را به او گوشزد کرد. باز هم میگویند، پدر از این ماجرا این قدر ذوق زده و خوشحال شد که رضایت داد فرزندش به مکتبخانه برود. البته من و شما هم اگر جای «ملا حسین» بودیم راضی نمیشدیم این هوش، حافظه و کوه استعداد، به بهانه نابینایی یا کم بینایی،گوشه خانه بماند و هرز برود.
مدرسه نواب
دیگر نیازی نیست بگوییم «عبدالجواد» خیلی زود خواندن و نوشتن فارسی و کمی هم عربی را فرا گرفت و در واقع به سبک امروزیها جهشی خواند و دو کلاس یک کلاس به مراحل بالاتر رفت و... در 16 سالگی که در نیشابور زندگی میکرد و درس میخواند، دیوان قاآنی را دوره و حفظ کرده بود و کم کم داشت سرودن قصیده به همان سبک را هم شروع میکرد. «قاآنی» و اشعارش آن قدر در نوجوان نیشابوری اثر گذاشته بودند که تا مدتها بعد میشد آن را در قصیدههایی که میسرود، دید. او هرچند چشمهایش را تقریباً از دست داده بود اما در دلش چشمی بیناتر و تواناتر باز شده بود که او را وادار میکرد به ماندن در نیشابور و خواندن اشعار قاآنی اکتفا نکند. مدتی بعد سر از مشهد در آورد تا در مدارس معروف آن مانند مدرسه «خیرات خان، فاضل خان و نواب» پای درس استادان بنام آن روزگار بنشیند. البته در این مدارس هم مراحل و دورههای مختلف را زودتر از دیگران پشت سر میگذاشت.
چنار الادبا!
حجره مدرسه «نواب»، کلاس درس خواندن و بعدها درس گفتن، خانه، محل سرودن اشعار و خلاصه همه زندگی «ادیب نیشابوری» بود. گفتهاند با اینکه از حیث علمی به شهرت رسیده بود و گاه تا 300 شاگرد و طلبه از نقاط مختلف پای درس او حاضر میشدند، اما در همان مدرسه و حجره زندگی بسیار ساده و بی دنگ و فنگی داشت و بشدت اهل قناعت بود. مجموع مخارجش در سال به زحمت به 200 تومان میرسید. گفتهاند بیشتر اهل گوشه گیری بود و تفریح و یا سفرش به باغ ملی مشهد و یا باغهای اطراف شهر محدود میشد که البته صرف شعرخوانی یا بحثهای علمی میشد. درخت چنار بزرگی را در باغ ملی «چنار الادبا» لقب داده بودند چون «ادیب» هنگام حضور در باغ ملی به آن تکیه میداد و برای همراهانش صحبت میکرد. در صورت اصرار دوستان و شاگردان برای سفر یا تفریح بیشتر، فقط میگفت: «آقا! من یک ربع چشم بیشتر ندارم»!
بی سؤال و جواب
روش تدریسش هم خیلی با روش مرسوم در حجرههای مدارس دینی که متکی بر مباحثه و پرسش و پاسخ بود، جور در نمیآمد. شیوه تدریس او «خطابی» بود و شاگردان اجازه بحث و سؤال نداشتند. «ادیب» میدانست که با این روش، جوری درس میدهد که هیچ اشکالی حتی برای شاگردی با پایینترین سطح استعداد برجای نمیماند. با همین روش شاید دشوار، کسانی چون ملک الشعرای بهار، محمد پروین گنابادی، بدیع الزمان فروزانفر، میرزا حسین فقیه سبزواری، محمد علی بامداد، ادیب نیشابوری ثانی و... شاگردی او را کردهاند.
همچو فرهاد...
اهل رفت و آمد و پریدن با صاحب منصبهای آن روزگار و شخصیتها و چهرههای سرشناس نبود. بارها پیشنهاد ریاست انجمن ادبی خراسان، مدرسی در آستان قدس رضوی که مستمری قابل توجهی هم داشت و... را رد کرد. از میانسالی به بعد تنها با افراد معدودی مانند «صید علی خان درگزی، میرزا حبیب خراسانی و ایرج میرزا» رفاقت و معاشرت داشت. برخیها نوشتهاند پیش از مرگ در 65 سالگی، گوشه گیریهای بیش از حد، اواخر عمر او را دچار نوعی خود شیفتگی و خودستایی کرد تا حدی که پس از سعدی شیرازی خود را سرآمد شعر و شاعری میدانست. آنها اشعاری چون: کرد خاموش تا خزان جهان / عندلیب حدیقه شیراز / طبع پرورد در بهار سخن / عندلیبی چو من سخن پرداز/ من همی نی ادیبم ثری را / بل ادیب الثری و السمایم!
پیش از آن البته «ادیب» گرفتار «عشق» شده بود. عشقی پرشور و ناشناخته که با مرگ معشوق، انگار شعله ورتر شده بود و آتش را به جان اشعارش نیز انداخته بود. گواهش شاید شعر معروف: همچو فرهاد بود کوه کنی پیشه ما / کوه ما سینه ما، ناخن ما تیشه ما/ شور شیرین ز بس آراست ره جلوهگری / همچو فرهاد تراود ز رگ و ریشه ما / بهر یک جرعه میمنت ساقی نکشیم / اشک ما باده ما، دیده ما، شیشه ما... باشد!
نظر شما