تحولات منطقه

۱۲ خرداد ۱۳۹۷ - ۱۴:۲۲
کد خبر: ۶۰۳۷۵۱

نشسته ام جایی میهمانی که کسی تلویزیون را می زند و ناگهان مرد کوله بر دوشی که هشت سال است بی توقف قاره ها را می چرخد، ظاهر می شود.

زمان مطالعه: ۲ دقیقه

قدس آنلاین - گروه استانها - رقیه توسلی: « اینجا در بایکال خواب می بینم، در پاریس اصلاً. این جریان توضیح ساده ای دارد، کیفیت زندگی من ترتیبی یافته که برای دیدن رویا مساعد است. پشت میز نشسته ام و پیشروی پرتو خورشید را بر سطح دریاچه زیرنظر گرفته ام. نور هرچه را لمس می کند چهره اشرافی می بخشد. جنگل، قفسه ی کتاب، فنجان، نیمکت و حتی گرد و غبار معلق در هوا».

این بخشی از نجوای «سیلون تسون» در کتاب «جنگل های سیبری» ست. تکه ای از دستنوشته های یک مسافر که شش ماه را کنار دریاچه یخ زده ی بایکال تجربه می کند.

نشسته ام جایی میهمانی که کسی تلویزیون را می زند و ناگهان مرد کوله بر دوشی که هشت سال است بی توقف قاره ها را می چرخد، ظاهر می شود.

عجیب و تلنگروار از پشت صحنه می آید و زندگینامه اش را رو می کند. تعریف هایش با روزگار روتین و بی رونق ما جور درنمی آید. از زیبا و زشت کتاب عمرش می گوید.

کوله اش را که خانه اش است با خود به برنامه آورده. مرد ثروتمندی که بعد از سرطان، بعد از ناامیدی پزشکان از زنده ماندنش، به خدا گفت: هرچه دادی را از من بگیر اما بگذار یک زندگی خوشمزه را دوباره تجربه کنم. فرصت خودشناسی و هستی شناسی بده.

«داریوش شهسواری» با یک گلدان شمعدانی می رود به غربت... جراحی می کند و معجزه اتفاق می افتد... آنوقت همه ی دستاوردهای مادی اش را می بخشد، ماحصل هجده سال کارکردنش را...

به مجری برنامه می گوید: مریض احوال بودم، حالِ دلم خوب نبود اما پولدار بودم... حالا اما از وقتی تودهنی زده ام به پول، دنیای درونم زیرورو شده و شادم.

سبک زندگی را چرخاندم... ایران را گشتم... هند، آلمان، فرانسه، سوئد، نپال، ترکیه، ارمنستان، گرجستان را... در سفرها کار کردم و بعد از نجات از سرطان، با یک کوله و چادرقرضی زدم به دل حقیقت... مسافرِ عاشق شدم!

تلویزیون روشن است و قواعدی که ماجراجویان دنیاگرد می گویند، قلبم را می تکاند. به این دلیل که شاید در ژنتیک ام به وفور عنصرِ رفتن یافت می شود و آماده ام در اسرع وقت، بار و بندیل نماندن را ببندم.

با خودم می گویم زندگی که المثنی ندارد، پس باید کمی چلچله بود قبل از کوچ! مثل این مهندس جهانگرد که از باران فرار نمی کند و برای نجات حیوانی، پایش می شکند... تقلاهای دنباله دار می کند برای معرفی ایرانِ واقعی به یک توریست... شاعرانه از میمندِ شهربابک و دره کشیت گلبافت و چاهکوه قشم و بیابان لوتِ شهداد حرف می زند... دوست دارد عروسک های چینی نخریم وقتی لیلاها در روستای شفیع آباد، عروسک ایرانی می سازند و چشم براهند...

پس می شود دنیا را از دریچه سحرآلودِ مهربان تری دید!

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 1
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • داریوش شهسواری ۰۰:۰۲ - ۱۳۹۹/۰۱/۰۵
    0 0
    درود بر شما و قلم زیبای شما. بنده داریوش شهسواری هستم و لذت بردم از این تفسیر زیبا. خداوند به شما برکت بده و سلامتی. یا حق