سال1314 قانون تغییر لباس و اجباری شدن کلاه پهلوی در مجلس تصویب شد. همه مردم حتی روحانیت میبایست لباسهای قدیمی اصیل ایرانی را که قبا بود، کنار میگذاشتند و کت انگلیسی میپوشیدند. زمزمههای کشف حجاب هم بین مردم پیچیده بود. آیت الله ابوالحسن قمی به نمایندگی از علمای مشهد راهی تهران شد تا به خاطر این قوانین به شاه شکایت کند. طبیعی هم بود که مردم مذهبی مشهد زیربار قانونهای ضد اسلامی نروند. آیتالله قمی در تهران دستگیر و محبوس میشود. 150نفر از علمای مشهد نامه مینویسند که او را آزاد کنند، اما نوشته به دست پاکروان، استاندار خراسان میافتد و دستور میدهد که از همهشان زهر چشم بگیرند. همزمان شیخ بهلول که آن زمان تحت تعقیب بود به مشهد میآید و در مسجد گوهرشاد علیه قانونهای ضداسلامی شاه سخنرانی میکند. همزمان مردم هم در مسجد تحصن میکنند. روز سوم چهارم ارتشیها درهای مسجد را میبندند و مردم را به گلوله میبندند. مشهورترین روایت این است که بیش از2000نفر در این واقعه کشته شدند. نوشتار پیش رو روایتهای مردمی و کمتر شنیده شده از این قیام مسجد گوهرشاد است.
■ همه را میگرفتند و میبردند
•علی اکبر تیماچی
پدرم میگفت: ما در مسجد گوهرشاد جمع شده بودیم تا به قانون کشف حجاب و وحدت لباس اعتراض کنیم. شیخ بهلول نامی هم بود که چند روزی در حرم مستقر بود و هرروز منبر میرفت. شب آخر، مأموران دولتی آمدند و روی پشتبامهای حرم مسلسل نصب کردند. دمدمای صبح من به خانه آمدم تا تجدید وضو کنم و دوباره برگردم به مسجد. در راه برگشت به مسجد بودم که دیدم صدای گلوله بلند شد و بعد هم فریاد الله اکبر مردم آمد. چند دقیقه بعد صدای الله اکبرها قطع شد، اما هنوز گلوله میزدند. من رفتم زیر پلی همان دور و اطراف خودم را پنهان کردم. مأموران دوره افتاده بودند و هرکسی را که در خیابان بود، میگرفتند. وقتی هم که کارشان تمام شد، کامیونها میآمدند و آنهایی را که در صحن بودند و کشته شده بودند با خودشان میبردند. میدیدم که تعدادی زخمی بودند و فریاد میکشیدند که ما زندهایم، ولی آنها توجهی نمیکردند.
■ سربازهایی که به آسمان تیر میزدند نه مردم
•علیرضا مجرد
کربلایی محمد یکی از فامیلهای دور ما بود. این خدابیامرز که زمان واقعه سرباز بود، تعریف میکرد به ما خبردادند که مردم در مسجد گوهرشاد جمع شدهاند و شیخ بهلول دارد علیه شاه و مملکت سخنرانی میکند. به آنها گفته بودند که مردم مسلح هستند و با داس و چهارشاخ و اینجور چیزها، میخواهند از بهلول محافظت کنند. اینها را برده بودند که مردم را به گلوله ببندند و بکشند. خودش میگفت که من و خیلی دیگر از سربازها فقط تیرهوایی میزدیم و به سمت مردم شلیک نمیکردیم و مدام مراقب بودیم که فرماندهانمان متوجه نشوند که ما تیرهوایی میزدیم. چون پدرمان را در میآوردند. بعد هم که کشتار تمام شد، هیچ کس جرئت نکرد و نمیکرد که بگوید من پسرم یا پدرم در مسجد گوهرشاد کشته شده و جنازهاش را پس بدهید. همه را بار کامیون کردند و معلوم نیست کجا بردند تا دفنشان کنند.
■ درهای حرم را بستند و شد آنچه نباید میشد
•سید ابوالقاسم موسوی مشهدی
من 10 ساله بودم که قیام گوهرشاد رخ داد. خوب یادم هست که بهلول روی منبر امام زمان(عج) وسط نشسته بود و پدربزرگ مادریام آیت الله واعظ، آن بالا کنار او نشسته بود. مسجد هم مملو از جمعیت بود. گاهی وسط صحبتهایش بلند میگفت مرده باد پهلوی. مردم هم با شور و هیجان تکرار میکردند. من از خانه غذا میبردم. مادرم کوزه آب همراهم میکرد که به پدر و پدربزرگ برسانم. چون اینها اصلاً نه خانه میآمدند و نه از منبر پایین. مگر برای خواندن نماز. مدام داشتند برای مردم سخنرانی میکردند. سه چهار روزی این قضیه بود تا اینکه یک روز درهای مسجد را بستند تا کسی وارد نشود و از همه مهمتر اینکه آنهایی هم که داخل هستند، نتوانند بیرون بیایند. این اتفاق که افتاد، سر و صدای مردم بالا رفت و شروع کردند به فریاد کشیدن. بهلول هم هی میگفت مردم نترسید! مردم نترسید! در همین گیر و دار یکی از مریدان پدرم دست من را گرفت و هرطور بود از مسجد بیرون آورد. دور حرم پر بود از ماشینهای پر از پاسبانی که با عصبانیت میگفتند مردم بروید خانههایتان. ولی کسی گوش نمیکرد. من این قدر ترسیده بودم که کفشهایم را درآوردم و پابرهنه به سمت خانهمان فرار کردم. آن موقع تپلمحله مینشستیم. یک مرتبه صدای مسلسلها فضا را پر کرد. پدر ما را همراه با بقیه دستگیر کردند و به تهران بردند. یک سال زندان بود و بعد از آزادی هم تا سه سال نه حق خروج از شهر را داشت و نه اجازه منبر و نمازجماعت خواندن.
■ انگار کر بودند
•رجبعلی حداد یزدی
دوستی داشتم که تعریف میکرد: روزی که واقعه گوهرشاد اتفاق افتاد، شیخ بهلول در ایوان مقصوره رفته بود روی پله آخری منبر و داشت سخنرانی میکرد. یک جعبه سیب هم گذاشته بود کنارش. هرچند دقیقه یکبار سیبی برمیداشت و به سوی مردم میانداخت و میگفت:ای مردم! این سیبها را بخورید که شب هم قرار است گلولهباران شوید و تیر بخورید. میگفت همان روز مسلسلها را بستند روی سقف مسجد و صبح نشده شروع به تیراندازی به سمت مردم کردند. درهای مسجد را هم بسته بودند که کسی نتواند خارج شود. این رفیق من هم برای اینکه تیر نخورد، فرشی را همان اطراف پیدا و خودش را لای آن مخفی میکند. میگفت به چشم خودم دیدم که کامیونها آمدند داخل صحن و مرده و زنده را باهم، مثل چغندر بار ماشینها میکردند. آنهایی که زنده بودند، هرچه میگفتند ما زندهایم، فایده نداشت. مأموران هیچ توجهی نمیکردند؛ انگار که کر هستند.
■ زیر جنازهها تکان نمیخوردم
•غلامحسین سیرجانی
حاجی عصمتی خدابیامرز از دوستان ما بود و روز واقعه در مسجد گوهرشاد حضور داشت. خودش برایمان تعریف میکرد و میگفت: به چشم دیدم که ارتشیها مثل گندم مردم را درو میکردند. در آن لحظه تنها کاری که به ذهنم رسید انجام بدهم، این بود که بخوابم روی زمین. تیراندازی که تمام شد، آمدند و من را با بقیه جنازهها بردند. زیر آن حجم از کشته شدهها تکان نمیخوردم که مبادا من را پیدا کنند و از بین ببرند. ماشین رفت تا رسید به نزدیکیهای کوه خلج. گودالی آنجاها پیدا کردند و همه جنازهها را ریختند داخل آن. من چون سالم بودم و مجروح نبودم، هرطور بود خودم را بیرون کشیدم و به خانه رساندم. اما مجروحها...
■ فقط مسلسل نبود؛ باشمشیر هم به مردم حمله میکردند
•احمد زیبائی
چند روزی از محاصره حرم و مسجد گوهرشاد میگذشت که با یکی از هم محلهایها به سمت بازار رفتیم تا ببینیم چه خبر است. بهلول روزها منبر میرفت و ماهم میخواستیم برویم و ببینیم که این پیرمرد چه میگوید. نزدیکیهای مسجد بودیم که ناگهان صدای مسلسلها شروع شد. سریع برگشتیم تا فرار کنیم. وسطهای بازار یک سرباز بلند قد هیکلی، ایستاده و تقریبا راه را بسته بود. یک شمشیر بلند هم دستش گرفته بود و همان طور در هوا تکان میداد و به مردمی که داشتند فرار میکردند، آسیب میزد. به چشم میدیدیم که این شمشیر به سر و دست وبدن مردم میخورد و به آنها آسیب میزد. مانده بودیم که دو تا بچه هفت هشت ساله چهطور از دست این بشر فرار کنیم. دردسرتان ندهم هرجور شد و به هرسختی که بود، از بین پاهای او توانستیم فرار کنیم.
■ مرده و زنده را در گور کردند
•سید قاسم احمدی کیان
شغل پدرم آبرسانی به خانههای مردم بود. روز واقعه مشک آب را که وسیله کارش بوده، پر آب میکند و به سمت مسجد میرود. میگفت دیدم مردم دارند یاعلی یاعلی میگویند و شعار میدهند، حتماً دهانشان خشک شده است و آب میخواهند. چند دقیقهای آبرسانی میکند، تا اینکه مسلسلها شروع میکنند به شلیک کردن. خودش به چشم دیده بود که مردم به چه طرز فجیعی کشته میشوند. در آن گیر ودار یک تیر هم به پای پدرم خورده بود. با همان شرایط جسمی خودش را به نهر آب پایین خیابان میرساند و زیر پل مخفی میشود تا آبها از آسیاب بیفتد. تعریف میکرد که زنده و مرده را سوار کامیون میکردند و به قبرستانها میبردند تا دفن کنند.
■ در و دیوار مسجد پر از خون بود
•علی حاج احمدی
پدرم کشیک سوم خود مسجد بود.؛ نه حرم. دیدم صبح آمد. باقیافهای درهم و ناراحت. مثل هرروزش نبود. برای همهمان عجیب بود که چرا اینجوری شده است. من جرئت کردم و رفتم جلو. گفتم: باباجان! چه اتفاقی افتاده؟ چند لحظهای سکوت کرد. بعد دیدم دارد گریه میکند. ما خواب بودیم و خبر نداشتیم که چه شده است. دیدن حال و احوال او هم برایمان عجیب بود و کمی ترسیده بودیم. حالش که بهتر شد، گفت: صبح زود که رفتم سر کشیکم، دیدم همه در و دیوار شبستانها پر از خون است. تعجب کرده بودم و نمیدانستم که چه اتفاقی افتاده است. از آن طرف هم کامیونها داشتند جنازه با خودشان از صحن مسجد بیرون میبردند. خلاصه اینکه پدر خدابیامرزمان کسی را پیدا کرده بود و کل ماجرای روز قبل را از او پرسیده بود و این قدر این ماجرا برایش سنگین بود که اصلاً نتوانسته بود، سر پستش بماند و آمده بود خانه.
■ تا خود سحر به مردم شلیک کردند
•سید محمود قدسی
فاصله خانه ما تاحرم زیاد نبود. کنار مسجد ملاحیدر بودیم. داییام از روز اول تحصن مردم در مسجد گوهرشاد آنجا بود. روزی یکی دو مرتبه میآمد و خبرهای مسجد را به ما میداد. با هیجان میگفت که شیخی به نام بهلول آمده که جرئت کرده علیه شاه و کارهایش حرف بزند. یک شب بالای پشت بام خوابیده بودیم که به گوشمان رسید دارند مسلسلها را به مسجد میبرند. حدود ساعت12 بود که ناگهان با صدای گلولهها، وحشتزده از خواب پریدیم. تاخود سحر صدای مسلسل میآمد. صبح علی الطلوع خبر آوردند که0 200نفر کشته شدند و زنده و مرده را معلوم نیست کجا دفن کردهاند. یکی دو روز که از ترس جرئت نمیکردیم از خانه بیرون بیاییم. سه روز بعد از واقعه رفتیم حرم که ببینیم چه خبر است. کف مسجد گوهرشاد با آجرهایی 50در50 سنگفرش کرده بودند. باورتان نمیشود که همه اینها پر از خون بود و هنوز تمیز نکرده بودند. جویهای آبی هم که وسط صحن مسجد هم بود، پر از آثار خون شهدایی بود که سه روز پیش در همینجا کشته شده بودند.
■ انگشتش را دور جمع چرخاند و گفت الفاتحه!
•دکتر مهدی محقق
آن زمان خانه ما در همین بالا خیابان بود. وقتی که در مسجد گوهرشاد تیراندازی شروع شد، ما روی پشت بام خوابیده بودیم و صدای گلولهها را کاملاً میشنیدیم و ترسیده بودیم. پدر من از علمایی بود که در این قیام نقش داشتند و وقتی که سرکوب و کشتار مردم تمام شد، ایشان را به همراه چند نفر دیگر از علما دستگیر کردند و به تهران بردند. یادم هست من درمدرسه به بچهها میگفتم که پدرم رفته حبس. آنها هم میگفتند که خب! مگر چه کار کرده که رفته زندان؟ من به خاطر اختناق و فضای بدی که وجود داشت، نمیتوانستم بگویم که از حامیان قیام گوهرشاد بوده است. خیلی هم روی من فشار میآمد و زجر میکشیدم که مجبور بودم این جریان را مخفی کنم. اینها در دادگاه نظامی محاکمه شده بودند.در مجموع 17نفر بودند و قاضی خیلی با قاطعیت و لحن تندی میگوید که چون علیه تاج و تخت اقدام کردهاند، من برای آنها تقاضای اعدام میکنم. مرحوم پدر ما هم خیلی شوخ بودند. زمانی که حرف قاضی تمام میشود، ازجایشان بلند میشوند و انگشتشان را دور آن جمع 17نفره میچرخانند و بلند میگویند الفاتحه! این حرف را طوری گفته بودند که آن هیئت نظامی دادگاه تعجب کردهبودند که ما حکم مرگ این آخوند را دادیم و چرا او عوض گریه و زاری و التماس، اینطور با آن برخورد میکند. بعدها آن حکم شکسته و به سه سال حبس تبدیل میشود. وقتی هم که آزاد میشود، حق خروج از تهران و منبر رفتن را تا سالها نداشتند. هرچند که خیلی اعتنایی به این قضیه نکردند و برای بازاریان منبر میرفتند.
■ جنازهها را در گودال وسط قبرستان پایین خیابان ریختند
•رجبعلی کرمی
از پنجراه پایین خیابان تا خود رضائیه قبرستان بود. وسط آن هم یک گودالی مانند بزرگ شبیه قنات بود که رویش را باز گذاشته بودند. مأموران پهلوی که جنازهها را از مسجد جمع میکنند، همه را میآوردند و درهمین گودال میریزند. خوب خاطرم هست که هروقت میرفتیم سرخاک پدرم در همین قبرستان، میگفتند که کشته شدههای مسجد را در این گودال دفن کردند. خیلی از مردم میرفتند و آنجا فاتحه میخواندند. حتی تا شعاع چند متری آن محوطه که گفته میشد، شهدای مسجد را دفن کردهاند، کسی مرده خاک نمیکرد. تند اینجا قبلاً کسی دفن شده است.
نظر شما