به گزارش قدس آنلاین، زهرا سادات منصوری افزود: بزرگ ترین قهرمان زندگی هر دختر پدرش است. پدر هر چقدر رفیق و همراه پسر باشد، عشقی که بین او و دختر وجود دارد، هیچ جای دنیا پیدا نمی شود؛ برای من هم همین طور بود و با وجود تفاوت سنی زیاد، رابطه من و پدرم بسیار صمیمی و نزدیک بود.
روزی که از خواسته قلبی اش برای رفتن به سوریه گفت با او مخالفت کردم چرا که به نظرم او با ۸۰ ماه حضور در دوران دفاع مقدس و جانبازی در این راه، دِین خود را به این کشور ادا کرده بود و حالا باید در کنار ما می ماند؛ ولی پدر به خاطر عشقی که در سر داشت ما را قانع کرد و بار سفر بست و رفت.هر بار که زنگ می زد من اولین نفر بودم که با وی صحبت می کردم و قبل از قطع تماس باز هم با من صحبت می کرد و من را دلداری می داد، آخر من ته تغاری اش بودم.
این ها گوشه ای از صحبت های دختر شهید سرتیپ دوم پاسدار سید علی منصوری است که ۲۰ خرداد سال ۹۵ در دفاع از حرم حضرت زینب(س) به آرزوی دیرینه اش رسید و در سوریه به فوز عظیم شهادت نایل آمد.
همگی مخالف رفتن به سوریه بودیم
از همان روزهای آغازین جنگ در سوریه، پدرم همیشه اخبار مربوط به آن را دنبال می کرد و حرف از رفتن می زد ولی بعد از شهادت دوست صمیمی اش، سردار قاجاریان موضوع جدی تر شد؛ من برای اولین بار بعد از شنیدن خبر شهادت سردار، اشک پدرم را دیدم و او در جلوی چشم هایم شکست. پس از این اتفاق، بسیار غمگین بود و ما می توانستیم به راحتی خواسته قلبی او را بفهمیم.
اولین مرتبه ای که پدر حرف از اعزام به سوریه زد، همگی مخالفت کردیم، آخر ۶۰ سالگی را پشت سر گذاشته بود و از بیماری قلبی رنج می برد؛ از طرفی من و سه برادرم مجرد بودیم و به حضورش در خانه نیاز داشتیم. نمی توانستیم با این موضوع کنار بیایم و از طرفی رضایت ما برایش ملاک بود، بعد از صحبت های زیاد، پدر ما را قانع کرد تا جایی که من از ایشان می پرسیدم چه زمانی به سوریه اعزام می شوی؟
راستش را بخواهید من همیشه در خلوت خودم می گفتم ای کاش در زمان امام حسین(ع) بودم و به یاری شان می شتافتم و از اهل بیت(ع) دفاع می کردم.پدرم روزی که می خواست با ما صحبت کند، گفت: «دفاع هنوز هم ادامه دارد، آن زمان امام(ع) خودشان بودند و حالا ما هستیم و باید از مرقد خواهرشان دفاع کنیم، این جهاد افرادی مثل من هست و اما دخترم جهاد تو هم صبوری و چادر سرت هست؛ دقیقا امروز مثل روز عاشوراست و هیچ فرقی نمی کند.» پدر رضایت ما را که گرفت بسیار خوشحال بود و برای اعزام به سوریه لحظه شماری می کرد؛ باید بگویم شجاعت و جسارت بالایش برای همه حیرت آور بود، اصلا ً مگر می شود کسی از دیار، زندگی و خانواده اش بگذرد و شجاع نباشد؟
هر چهار روز یک بار تماس داشتیم
پدر چندین مرتبه برای اعزام به سوریه درخواست داده بود تا اینکه به دلیل تجربه ای که داشت با آن موافقت شد.ما هر سال به مناسبت روز پاسدار جشنی برای پدرم برگزار می کردیم، پدرم درست شب قبل از روز پاسدار سال ۹۵ به سوریه اعزام شد و من از اینکه نتوانستیم مانند هر سال روز پاسدار را جشن بگیریم، بسیار ناراحت بودم. پدر بعد از رفتن به سوریه هر چهار روز یک بار تماس می گرفت و ذوق بسیاری داشت، هر چند فرسنگ ها از ما دور بود اما در صدایش، شور و طراوت و سرزندگی یک جوان بیست و چند ساله موج می زد. مادرم می گفت؛ از پشت تلفن صدایش را که می شنوم به یاد همان شور و حالش در سال های جنگ ایران و عراق می افتم.
همیشه در صحبت هایش مهم ترین توصیه اش به ما صبوری بود و در کنار آن به اقامه نماز اول وقت بسیار تاکید داشت، همچنین بسیار به من توصیه می کرد که حجاب اسلامی را حفظ کرده و همیشه ارزش چادری که به سر دارم را بدانم.
لحظه اول تا ته قصه را خواندیم
روز سوم ماه رمضان بود و یک ماه از اعزام پدر به سوریه می گذشت، من و مادرم از صبح که بیدار شدیم حال خوبی نداشتیم، با اینکه روز قبل با پدر تلفنی صحبت کرده بودیم ولی درست مثل غروب جمعه ها دل مان گرفته و در درون مان آشوبی به پا بود اما هیچکدام این موضوع را بروز نمی دادیم. عصر که شد دیگر تحمل فضای سنگین خانه را نداشتیم و به خانه مادر بزرگ پناه بردیم تا شاید این دل شوره رهایمان کند ولی رفتن به آن جا هم در بهتر شدن حالمان تاثیری نداشت و بعد از افطار به خانه برگشتیم.
وارد خانه که شدیم برادرم را دیدیم که به شدت گریه می کرد و از خود بی خود شده بود؛ همان لحظه اول تا ته قصه را خواندیم ولی باورش برایمان سخت بود. می گفتم بگو بابا جانباز شده ولی نگو که شهید شده، آخر پدرم قول داده بود برای عید فطر به خانه برگردد و کنار ما باشد.
به ساعت نکشید که خانه مملو از جمعیت شد و من مات و مبهوت گوشه ای کز کرده بودم و حتی قطره ای اشک نمی ریختم. در آن ایام مدام در بیمارستان بستری بودم و کم کم دچار افسردگی شدم چون نمی تواستم نبود پدر را بپذیرم و تا عید فطر چشم انتظار بودم که شاید برگردد.
درد و دل های یک دختر شهید
شنیدن بعضی از حرف ها خیلی برای من سخت است، اوایل وقتی از دوست و آشنا می شنیدم که می گفتند کار پدرت ارزشی ندارد، خیلی ناراحت می شدم ولی بعدها اگر کسی حرفی می زد با او صحبت می کردم و برایش توضیح می دادم، یا قبول می کرد و یا حرف خودش را می زد. از آنجایی که پدر همیشه توصیه می کرد صبوری کنم، من هم ازحضرت زینب(س) الگو گرفتم و همین باعث شد تا آرام باشم.بیشترین کنایه ای که یک فرزند شهید می شنود در مورد حقوق و مزایایی است که به آن ها تعلق می گیرد، این کنایه ها من را هم اذیت می کند ولی تصمیم گرفته ام نسبت به این حرف ها بی اعتنا باشم.
قبل از اعزام پدرم به سوریه بنا بود خانواده همسرم به خواستگاری بیایند ولی از آنجایی که پدر همسرم نیز آن زمان در سوریه حضور داشتند موضوع به بعد موکول شد. برگشت پدر همسرم با اعزام پدر خودم به سوریه همزمان شد به طوریکه در فرودگاه دمشق یکدیگر را ملاقات کردند.
پس از آن که پدرم شهید شد، در نبود ایشان غمگین بودم و اجازه حرف زدن درباره ازدواج را به اطرافیانم نمی دادم تا اینکه بعد از چهلم پدرم، خانواده همسرم به خانه ما آمدند و موضوع خواستگاری را مطرح کردند؛ از آنجایی که با هم آشنا بودیم و این موضوع به قبل از شهادت پدرم بر می گشت و از طرفی یونس هم پسر خوبی بود من هم موافقت کردم.
خیلی دوست داشتم خطبه عقدم را کنار مزار پدرم بخوانند و به همین خاطر موضوع را با یونس در میان گذاشتم و گفتم نمی خواهم مجبورت کنم اگردوست داری قبول کن که یونس نیز با کمال میل پذیرفت.برای دختری که پدرش را از دست داده، خیلی سخت است که در نبود او بخواهد ازدواج کند، خدا را شکر من روز عقدم در کنار مزار پدرم حس خیلی خوبی داشتم.
از شهادت پدرم پشیمان نیستم
من از رفتن و شهادت پدرم پشیمان نیستم و این موضوع باعث افتخار و آرامشم هست، به قول برادرم که می گوید: «شهادت بابا که ناراحتی ندارد، زندگی قشنگی اش به همین است که ازدواج کنی، بچه دار شوی و آن ها را بزرگ کنی و بعد شهید شوی»؛ پدرم زندگی اش را کرد و در آخر هم به آرزویش که شهادت بود، رسید.
یک روز همسرم گفت اگر بخواهم به سوریه بروم اجازه می دهی؟ گفتم از خانواده ما یک نفر شهید شده و ما رسالت مان را انجام داده ایم و برایمان کافی است، ولی واقعا اگر روزی بخواهد برود با اینکه بسیار سخت است می گویم ان شا الله به سلامت به کشور بازگردی.
امروز همه ما باید قدردان باشیم، قدر امنیت و آرامش کشورمان را بدانیم؛ خطابم تنها به جوان ها نیست همه باید قدر این امنیت و در کنار خانواده بودن خود را بدانیم.من به دختران هم سن و سال خودم می گویم همین که ما چادرمان را حفظ کنیم خودش به نوعی جهاد است و حجاب ما حتی کوبنده تر از خون شهیدان است.
نظر شما