قدسآنلاین- رقیه توسلی:به مناسبت از زیر چاپ درآمدن اولین رُمان دوست مان، بهانه دیدار پا میدهد. نشسته ایم روی کاناپه گلدار منزلش. واحد یک شرقی.
کولر روشن است. پنجره ها و درها بسته اما باز فرکانس بالای اصوات مفهوم و نامفهوم هجوم میآورد به خانه. صداهای پُرفریادِ کودکانه!
یکسالی از اسباب کشی شان به این آپارتمان و یک ماهی هم از شدت گِله هایش می گذرد. از غُرولندهای دوستی که سکوت مثل آب و نان برایش واجب است. برای حرفه خانگی که دارد.
محور گفتگویمان؛ صداهای ناتمام پارکینگ، گرانی و گرمای هواست که زنگ خانه می خورد.
همسایه روبروست. خانوم شاکی که نمیتواند در این حجم شلوغی و بلبشو، گویا درس بخواند. و گله اش را حالا با اَخم و تخم آورده درِ خانه ی مدیرِ ساختمان.
در کسری از ثانیه، شاه موضوع مان میشود تُناژ عربده ها و جیغ و هوارِ کرکننده.
دوباره زنگ خانه می خورد. این بار همسایه طبقه بالاست. آقایی که همه نوبت های کلاس خصوصی اش انگار تحت شعاع سروصداها قرار گرفته. استادی که مؤدبانه و خشمگین از پارکینگی حرف می زند که پارک محله شده است. از اعتراض کتبی اش در کانال ساختمان و از آلودگی صوتی که آپارتمان را دارد منفجر می کند.
دوباره زنگ نمی زنند؛ بجایش جیغ های بنفش زنانه، مسلسل وار حمله می کنند به نشیمن. که رفیقمان سراسیمه میدود سمت در و پشت بندش، ما چهار مهمان هم.
توی پارکینگ، شش - هفت پسربچه ایستادهاند قُلدرانه و زنی یکنفس ناسزا میدهد و حرص میزند و دست راستش چاقو دارد.
چند دوچرخه کف پارکینگ نقش بر زمین شده اند و آنطرف تر، توپی چاقو خورده و مُرده است.
زن را که می بینم نمی تواند مراعات احوالش را بکند و روی مرز جوش است، می روم در دایره پسرک ها.
یکی یکی اسم و سن شان را می پرسم. اینکه در کدام طبقه ساکناند؟ بعد رو به بزرگ ترین شان که کلاس چهارم است، می گویم: باور کنید همانقدر که شما حق دارید، آدم بزرگ ها هم مستحقاند.
انتهای پیام/
بنظرم یک کم بیایید جای همدیگر باشیم. مثلاً شما بچه ها یکی یکی مهمانی تشریف بیاورید واحدهای یک و دو.
ببینید چه خبر است آنجا از دست شیطنت شماها... از رخت و لباسی که مُدام کثیف می کنید با توپ زدن هایتان به نزده ها... از ساعت هایی که ممتد در یک وجب جا بالا و پایین می پرید و داد و بیداد راه می اندازید... از لاستیک هایی که پنچر می کنید و ذوق زده می شوید... از صدای روشن کردن ضبط که گوش فلک را هم کر می کند چه برسد به ساختمان یک متر بالاتر... از برگه هایی که مدیر ساختمان در آسانسور می چسباند و فردا غیب می شود... از استراحتی که صدای بازی شما تلخش می کند و از تابستانی که تبدیل به جهمنش کردید برای همسایه هایتان.
که موقع خداحافظی پسرِ شش ساله طبقه پنجم می گوید: باشد... پس به مادرمان بگویید موبایل هایمان را پس مان بدهند!
انتهای پیام/
نظر شما