تحولات منطقه

۲۹ مرداد ۱۳۹۷ - ۱۶:۱۹
کد خبر: ۶۱۵۶۶۳

سمیه ، سن و سالی ندارداما آرایش سر و صورت و رنگ موهایش نشان می دهد که ازدواج کرده است.

دختر ساده دل در جشن تولد شوم!
زمان مطالعه: ۳ دقیقه

به گزارش قدس آنلاین خراسان رضوی، او با دلی خون به مرکز مشاوره آرامش پلیس خراسان رضوی مراجعه کرده تا راهی برای بازگشت به مسیر عادی زندگی بیابد و خودش را آرام کند.
زن 23 ساله که تجربه شکستی تلخ ، صفحه شناسنامه اش را سیاه کرده عقده دل باز کرد و گفت: چشم هایش فکرم را حسابی مشغول کرده بود، جلوی آینه می ایستادم و با خودم حرف می زدم.
حس عجیبی بود، تمام هوش و حواسم به گوشی تلفن همراهم بود تا پیامی از او ببینم و لحظه شماری می کردم زنگ بزند. اولین بار در آن جشن تولد شوم بود که پسرعمویم را دیدم، چند دقیقه ای باهم صحبت کردیم.
سمیه نفس عمیقی کشید و افزود: با نگاهش دلم را لرزاند و لحن حرف زدنش برایم جذاب بود. بی مقدمه ودر همان مراسم به من ابراز عشق و علاقه کرد و خانواده هایمان را به باد ناسزا گرفت که چرا این همه سال ما را از هم دور کرده اند.
از آن شب به بعد ،ارتباط من و پسرعمویم در فضای مجازی حالت هیجانی تری به خود گرفت. می گفت می خواهد دلش را به دریا بزند و مرا از مادرم خواستگاری کند.
قسمش دادم درباره حضورم در جشن تولد به کسی چیزی نگوید، چون بدون اطلاع خانواده ام به جشن تولد دختر عمویم رفته بودم.
زن 23 ساله پس از مکثی کوتاه ادامه داد: بعد از مرگ پدرم، به خاطر مادرم ، با عموها و عمه هایم قطع ارتباط کردیم،مادرم می گفت وقتی آن ها را می بیند حالت خفگی به او دست می دهد.
سمیه ادامه داد: من دخترعمویم را پس ازاین همه سال ، در فضای مجازی پیدا کردم. به او پیام دادم و بعد هم به جشن تولدش دعوت شدم و برادرش را دیدم و ... .
سمیه آهی کشیدوافزود: انگار همه این اتفاقات افتاد تا سرنوشت خودم را اینطور داغون و سیاه کنم، پسر عمویم به خواستگاری آمد.
مادرم به شدت مخالف بود. خانواده عمویم نیز مخالف بودند. اما ما سماجت کردیم. کار به دعوا و تهدید کشید. من و پسر عمویم در برابر بی تفاوتی خانواده های مان ساکت نماندیم و تهدیدهای مان جدی تر شد.
مادرم می ترسید بلایی سر خودم بیاورم، برای همین کوتاه آمد و این ازدواج با وجود مخالفت خانواده عمویم انجام شد. شوهرم می گفت با خانواده اش قطع ارتباط می کند و به هیچ کس اجازه نخواهد داد در زندگی مشترک مان دخالت کند.
البته مادرم  از همان روز اول دلهره داشت و می گفت به عاقبت این ازدواج خوش بین نیست.
چندماه از دوران عقد ما گذشت. خانواده عمویم کمی از تب و تاب لجبازی هایشان افتاده بودند و به ظاهر با پسرشان آشتی کردند. حتی به خانه ما آمدند و مادرم نیز با روی باز از آن ها پذیرایی کرد.
اما این خانه از پای بست ویران بود و لبخندهای ظاهری در آتش کینه های قدیمی سوخت. کم کم اختلاف هایی بین من و شوهرم به وجود آمد. اختلاف هایی که مسبب آن بزرگترهای مان بودند. یک بار جرو بحث مان اوج گرفت. شوهرم قهر کرد و به خانه پدرش رفت.اوحدود یک ماه هیچ خبری از من نگرفت، داشتم دیوانه می شدم. به سراغش رفتم و عذرخواهی کردم. او مرا به خانه رساند.
همان روزوقتی می خواستم لباس هایش را داخل ماشین لباسشویی بیندازم یک بسته مشکوک پیدا کردم. از او درباره این بسته توضیح خواستم. سروصدا راه انداخت و از خانه بیرون زد.
حالش اصلا خوب نبود. با زن عمویم مشورت کردم. می گفت با دوستان لاابالی رفت و آمد دارد و باید هرچه سریع تر سر خانه و زندگی خودتان بروید تا مسئولیت زندگی  او را از دوستانش جدا کند.
این مسئله مهم را از مادرم پنهان کردم و به هر بدبختی بود زندگی مشترک خود را آغاز کردیم.چهار ماه از بدترین روزهای زندگی ام گذشت ف  فهمیدم با یک معتاد بی مسئولیت که از نظر اخلاقی نیز تعهدی به من ندارد زندگی می کنم.
دوباره دعوای مان سرگرفت و او که رفتار طبیعی نداشت رفت وگم و گور شد، بعد هم برگشت و گفت: دوستم ندارد.
من طلاق گرفتم و چون دچار افسردگی شدید شده بودم به مرکز مشاوره آرامش پلیس خراسان رضوی آمدم،کاش برای مشاوره قبل از ازدواج هم به اینجا می آمدم.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.