اگر می خواهید چند ساعت از چهره تان، لبخند نپرد و قلب تان به بوم بوم بیفتد، تشریف بیاورید مازندران و راه کج کنید سمت کیاسر... تا توابع چهاردانگه... تا ۵۰ کیلومتری شهرستان ساری؛ پای تابلوی خوشرنگ «کِرسام».
از آنحا به بعد دیگر شما می مانید و روستایی که خوش سَروزبان ترین حال و احوال را بساط می کند؛ آنقدر که دماغ تان چاق و کیف تان کوک بشود!
پس با «یاالله» و سلامی به پُل و رودخانه، از این دیار دیدن بفرمایید. از دیاری که بلد است مهمان نواز باشد.
زنان و مردان شالیکار در «تجن» مشغول شستن خستگی اند برای صرف چاشتِ شالی تراشان. این اولین منظره ی منطقه است.
قربانِ همدلی و خوی بی ریایشان... قربانِ همتِ رنجبرانی که داس و کلاه را کاشته اند روی پرچین ها تا زیر آلاچیقِ مرداد، دَم بزنند اما، باز چاق سلامتی و مهربانی شان براه است و خونگرمی شان رو دست ندارد.
کسوها در کِرسام روی هم تلنبار شده اند و رنگ ساقه های برنج گرفته است تابستان اینجا. رنگ نردبان های دست ساز عجیب و غریبی که این روزها خیلی پُررفت و آمدند.
مسافر - اینجا - تمشک زار و گنجشک زار می بیند... جمع پرنده هایی که جمع اند شاید به این خاطر که در فراوانی دانه های شالی و فصل برداشتِ محصول آمده اند.
در این سفر پُل و دشت های پله پله و جنگل و تمشک زار بی هیاهو را که رَد کنید، تازه تابلو نقاشی جالیزها آغاز می شود... سرزمین خیار، مزرعه جارو و پهنه ی زرد آفتابگردان ها... لشکر تک درختان سبز.
کِرسام از آن مناطقی ست که که بی تور و راهنما در آن گیج نمی شوید و دیدنی ها سرراست و جلوی چشم اند. مثلاً در مسیر، کنار بُتکه های آبی رنگ ترمز بزنید حتماً و محصولات را بی واسطه بخرید. از آنها که کیلوها و قیمت های سرباغی، سرحالتان می کند. گوجه و لوبیا و خیار و کدوی ارزان.
تا سرمست برسید به روستا... به خانه های دلباز شمالی... و چشم تان یک دل سیر معماری سنتی یک طبقه ببیند و بالکن... خانه های چوبی که انگار همه ی هَمّ و غم شان داشتن یک آشیانه ایرانی ست... حیاط و اندرونی و کوبه در و پنجره و بادگیر و ایوان... درختان کهنسال و پُرشاخ و برگِ گردو.
کوچه پس کوچه های ساده و دلبرانه کرسام را باید دید. تخت و گلیم و مرغ و خروس و جاروهای برگردان روی پله ها را.
«آبشار اُوجرجری» و «آبشار اُوپرنه» را که علیک گرفتن هایشان مثل اهالی کِرسام، غریب نوازانه است.
و مثل ما، که به «بفرمایید بالکن» یکی از اهالی جواب رد ندادیم و رفتیم تا ارتفاعات... آنجا که عطرِ خالص برنج و کوه و رود داشت... و ننه بانوی باصفایی که خاطرات سرریزش، قدّ هزار مهمانی مجلل به جان مان چسبید!
انتهای پیام/
نظر شما