به گزارش خبرنگار گروه اجتماعی قدس آنلاین، مثل همه دهه هفتادیها، پر شر و شور است و یک جا آرام و قرار ندارد. یک عشق نظامیگری به تمام معنا که وقتی میفهمد باید در خطرناکترین جای ممکن در مرز سیستان و بلوچستان خدمت کند، خودش را به در و دیوار نمیزند که یکی پارتیاش بشود و از این مخمصه رهایش کند. با خوشحالی هرچه تمامتر میرود تا دو سال در میل هشت خدمت کند. البته علیرضای پورسمنانی یک فرق بزرگ با همه هم سن و سالهایش دارد. او یک جانبازِ دهه هفتادی است که آرزویش دیدن رهبر معظم انقلاب است.
■ علیرضا تو دهه هفتادی هستی؛ درست است؟
بله؛ من متولد27 اسفند 1371 هستم. مثل بقیه بچههای هم سن وسالم، درسم که تمام شد، رفتم سربازی. یعنی با خودم گفتم بذار بروم این بار سنگین را از روی دوشم بردارم و بیایم، بعد میروم سراغ بقیه کارهای زندگیام.
■ از آن جایی که در مرزبانی سرباز بودی، احتمالاً آموزشی را در پادگان محمد رسولالله گذراندی؟
دقیقاً. البته چندسال هست که خیلیها آنجا آموزشی را میگذرانند و چون اصلاً پادگان محمد رسولالله مخصوص آموزش مرزبانی است، همه مستقیم میروند تا در مرز خدمت کنند. من هم طبق روالی که برای بچههای مشهد اتفاق میافتد، اعزام شدم مرز سیستان و بلوچستان، منطقه لار که جزو یکی از بدترین و سختترین مکانهای خدمت برای سربازهاست.
■ خیلیها وقتی میفهمند قرار است در لب مرز سیستان و بلوچستان خدمت کنند، پارتی جور میکنند که نشود. تو هم این کار را کردی یا نه؟
بگذارید برگردم عقبتر. من اصلاً از اول میخواستم بروم جزو کادر پلیس و به قول معروف نظامی بشوم، ولی خانواده، بویژه پدرم، با این داستان مخالفت کردند و گفتند حالا سربازیات را برو تا بعد! میگفت نظامیگری از بیرون قشنگ است و فکر میکنی خوب است. با چند نفر از دوستان قدیمیاش صحبت کرد و قرار شد که من خرداد1393 بشوم سرباز سپاه. من دیدم باید چهار پنج ماه صبر کنم و این جوری عمرم را حرام میکنم. دفترچه را پست کردم و وقتی که دیدم برای نیروی انتظامی، آموزشیام خورده است، خوشحال شدم. یعنی شاید اگر ارتش بود، نمیرفتم و تا همان خرداد صبر میکردم. موقع تقسیم گفتند باید بروی هنگ زاهدان. ازقضا یکی از دوستان دوره دبیرستانم جزو کادر آنجا بود. گفت نمیگذارم بروی مرزهای دور و خطرناک مثل جکیگور و سراوان و لار. اسم من تا لحظه آخر در لیست سربازان مرز قرقروک بود، اما موقعی که فرمانده هنگ آمد، همه برنامهها را به هم ریخت.
■ مگر چه اتفاقی افتاد؟
تعداد نفراتی که بودیم را سه دسته کرد و هر کدام را فرستاد به منطقهای. من در بین کسانی بودم که باید میرفتند لار. این مرز بدترین گروهان هنگ زاهدان است. سربازهای باسابقه میگفتند دعا کنید لار نیفتید، اگر هم آنجا رفتید بروید دست به دامن خدا شوید که میل هشت نیفتید. من دقیقاً افتادم لار و چون ما دیرتر رسیدیم، دقیقاً افتادم میل هشت.
■ با این همه ترس و واهمهای که از لار به جانت انداخته بودند، چه کار کردی؟ دوباره تلاش نکردی که حداقل میل هشت نروی؟
برعکس ته دلم هم خوشحال شدم که دارم میروم لار. من اصلاً از محیط پادگانی بیزار بودم. دوست داشتم جایی باشم که هیجان داشته باشد و درگیری. اینکه صبح بروی بالای برجک و چند ساعت بروی پایین و کار اداری بکنی برای من یک نفر حداقل خیلی بیمعنی بود. باورتان نمیشود اولین تصویری که من از پاسگاه دیدم، یک چهاردیواری مخروبه بود که روی در و دیوارش کلی جای تیر هنوز باقی مانده بود. ولی تنها استرسی که داشتم، این بود که همخدمتیهایم چه کسانی هستند.
■ پس انگار جایی رفتی خدمت کنی که دقیقاً با روحیاتت همخوانی داشت.
تا حدودی بله؛ یادم هست یکی از سلاحهایی که خیلی دوست داشتم با آن کار کنم و کارکردش را یاد بگیرم دوشکا بود. با خودم عهد کردم هرجور که هست، من باید کارکردن با این را یاد بگیرم و باورتان نمیشود، طوری شلیک کردن با دوشکا را یاد گرفتم که در تاریکی شب سلاح قفل کرد، من بیهیچ نوری بازش کردم و پوکه را درآوردم و دوباره بستم. واقعاً خیلی خوب بود و تجربهای تکرار نشدنی. شما هیچکجا نمیتوانی بروی پول بدهی که بگذارند با تیربار دوشکا تیراندازی کنی. یک مقطعی که من را منتقل کردند بخش اداری، افسردگی گرفته بودم و میخواستم برگردم بالای برجک. شاید باورتان نشود، اما دو بار کل کادر آن پاسگاه عوض شد جز من. حتی یکبار فرماندهمان گفت از اینجا برویم جای دیگر خدمت کن. گفتم اگر کار پشت میزنشینی است و میخواهی اسلحهام را بگیری، من نمیآیم و نرفتم.
■ برسیم به آن اتفاقی که برای تو افتاد. چندماه از خدمتت باقی مانده بود؟
اگر اشتباه نکنم 20 روز آخر سربازیام بود. فرمانده ما حتی پیشنهاد داد که بروم مرخصی، من هم قبول کردم که بروم. چند روز مانده بود به موعد مرخصی من، یکی از بچهها آمد و گفت اگر میشود، من از تو زودتر برگردم شهرمان. بدون نک و ناله قبول کردم. دو سه روز بعد از این ماجرا، شبانه با قاچاقچیها درگیر شدیم و صبح قرارشد برویم ردزنی که ببینیم چه کار کردهایم و چه بلایی سر تروریستها و قاچاقچیها آمده است.
■ آن انفجاری که باعث شد تو مجروح بشوی در درگیری هنگام ردزنی بود یا رفتی روی مین و تله انفجاری؟
آن طور که در برگه تأیید مجروحیتم نوشته بودند، رفتهام روی یک تله انفجاری. صبح ساعت پنج و نیم من را از خواب بلند کردند که پاشو برویم ردزنی. رسیدیم لب جادهای که تروریستها آمده بودند، سربازها ماندند و کادریها رفتند آن طرف سیم خاردارها. فرماندهمان در آن میان صدا زد که سمنانی تو بیا و من رفتم. یکی از بچههای کادر به من گفت که برو روی ارتفاع بالاسر کولهها بایست و حواست به ما باشد. جایی که ما بودیم کمی روی ارتفاع بود، آمدم پایین وارد یک رودخانه خشک شده شدم تا بروم روی ارتفاع روبه رویی، که ناگهان یک چیزی زیرپای چپم منفجر شد. اینطور وقتها همه میگویند ما دیگر هیچچیز نفهمیدیم و بیهوش شدیم. ولی من تا خود بیمارستان به هوش بودم و میدیدم که دور و برم دارد چه اتفاقاتی میافتد. من حتی داشتم به زندگی بعد از حادثهام هم فکر میکردم. شاید باورتان نشود حتی در ماشینی که داشت من را به عقب منتقل میکرد با بچهها شوخی میکردم. یادم هست به یکی از هم خدمتیها گفتم یادت میآید که میخواستی یک فیلم در موبایلت به من نشان بدهی؟ الآن وقتش است. بنده خدا دهانش از تعجب باز مانده بود و هاج و واج داشت نگاهم میکرد و احتمالاً توی دلش میگفت که این دیگر کیست؟ تنها درد من این بود که نمیتوانستم پاهایم را حس کنم و تکان بدهم.
■ تو در آن لحظه واقعاً داشتی به زندگیات بعد از این حادثه فکر میکردی؟
گرد وخاکها که خوابید، چشمم افتاد به پاهایم که دیگر نبودند. پای چپم از ساق کاملاً قطع شده بود و پای راست هم پودر شده بود. اولین چیزی که از ذهنم گذشت این بود که چه طور میخواهند به مادرم خبر بدهند. بنده خدا نمیدانست که من دارم کجا خدمت میکنم. فکر میکرد در یک پادگان هستم کیلومترها دور از مرز. موضوع بعدی که داشتم بهش فکر میکردم والیبال بازی کردنم بود. نگاهم که افتاد به دو پای قطع شدهام، گفتم علیرضا! دیگر نمیتوانی والیبال بازی کنی. ولی راستش را بخواهید اشهدم را خواندم و منتظر بودم که هرلحظه اتفاقی برایم بیفتد که نیفتاد.
■ به پدر ومادرت کِی و چطور خبر داده بودند چه اتفاقی برایت افتاده است؟
همان شب بهشان زنگ زده بودند و خبر داده بودند. که پسرتان مجروح شده است و بیایید زاهدان. طوری هم گفته بودند که انگار من رفتنی هستم و آنها باید برای دیدار آخر خودشان را برسانند. چون خونریزیام بند نمیآمد. در آن گیر و دار که بلیت هواپیما گیرشان نمیآید، با ماشین راه میافتند سمت زاهدان. وسطهای راه دوباره تماس میگیرند که عجله نکنید. اینها هم فکر میکند که من شهید شدهام. بعد به پدرم میگویند که نه! شهید نشده است. خونریزیاش بند آمده و حالش بهتر شده است.
■ علیرضا! تو صفحهات نوشته بودی که تو را با فانتوم و به صورت اختصاصی آوردند مشهد.
بیمارستان نمیگذاشت من را بیاورند مشهد و یک نفر هم در این میان سنگاندازی میکرد. دکترم هم میگفت که باید از اینجا بروی وگرنه عفونت میکنی. خلاصه پدرم در میهمانسرای نیروی انتظامی سردار مؤمنی، رئیس وقت پلیس راهور را میبیند و مسئله را در میان میگذارد. ایشان هم مساعدت میکنند و با یک فروند فانتوم من را فرستادند مشهد. اینجا هم چندین عمل روی پاهای من انجام دادند و مجبور شدند که هردوتا را از زانو به پایین قطع کنند. خودم میگویم صافکاری نقاشی پاهایم را اینجا انجام دادند.
انتهای پیام/
نظر شما