به گزارش قدس آنلاین، سفره ی غم، پهن است... این بار اشک هامان - بی نی و تنبور - در خانه ای سماع می کنند که «دنیا» ی ۶ ساله ای دارد... سوخته کالبد، سوخته قلب، سوخته خاطرات!
آقای همسر، سخت تعریف می کند و نمی کند «دنیا معتمدی» را... می گوید با مدیران بهزیستی و آقای فرماندار و همکاران رسانه ای رفته اند به خانه پدربزرگ ساروی تا دیگر خودشان نباشند.
گوش شده ام پای روایتی که یک درمیان، شعله های سرکش آتش دارد و دخترکی که ۵۰ درصد درد دارد... ۵۰ درصد زنده است... پای قصه ای که عمه و عمو دارد... لباس سوختگی دارد... پین های بینی که توی چشم می زند و طبیبانی که دستمزدی نخواسته اند و عاشقانه در میدان ماندند.
بعد ربع ساعتی پازل های زندگینامه متلاطم «دنیا» را می چینم کنارِ هم و به آقای همسر زُل می زنم که دارد با تَه لبخندی از ویلچرنشینی ۹ ماه پیش و راه رفتن امروز دخترک می گوید. از عروسک هایش، از آغوشِ نوازشگرانه اقوام و از خانه ای که همه آنجا، نوه نوازی می کنند.
عجیب دستم آمده که تلخ تر از تلخ هم پیدا می شود، عمیق تر از عمیق... می فهمم «دنیا»، بازمانده حادثه انفجار گاز است... همان نیمه شب آذرماه نود و شش که شعله ها به خانه شان هجوم آوردند و والدینش را با خود بردند... و او ماند با جهانِ کودکانه ای که بوی سوختن می دهد... با شادی ها و خنده های گمشده و با آلبوم عکسی که خاکستر شد.
متأثر شده ایم برای شش ساله ی پُررنجی که در کودکی، قدّ هزار سال تب کرده است! از جراحی ها و داروها و خاطره ها که رحم سرشان نمی شود... سنگین اند... یادشان می رود طرفِ حساب شان آدم کوچکی ست... شش ساله ایست که دلش خاله بازی با لباس های گلدارِ دخترانه می خواهد نه زمختی لباس سوختگی... دلش مادری می خواهد که برایش لالایی بخواند... دلش گاززدن سیب می خواهد... اما آخر چه جور، وقتی دهان کوچکش را بارها دستِ جراحان سپرده!؟
آقای همسر می رود پشت پنجره می ایستد و به خیابان نگاه می کند وقتی دارد از فیزیوتراپ ها و تزریقات کورتون و روان درمان ها می گوید. از سختی تنفس و مراقبت های ویژه این کم سال پُرتحمل. از سوختگی شدید. از هزینه های گزافی که آنها را دست به دامان ملاقات با وزیربهداشت کرده. از پروسه درمانی که گرگان و تهران دارد. از لباس سوختگی ۱۵ میلیون تومانی، از جراحی پلاستیک، لیزر درمانی و پروسه نامشخص معالجه.
مچاله می شوم گوشه ای... حالِ قلبم بد است... ثانیه هایم پُر از «دنیا» شده است... همان دنیایی که عمه اش برای خبرنگاران دردودل می کند: نوسانات ارزی، قیمتِ لباسِ سوختگی را برده بالا... دنیا در سن رشد است و باید هر دوماه، یک لباسِ ضدِ دردِ تازه بپوشد... لباسی که پولش در وسع مان نیست.
می روم سراغ کمد... برای چشم های خیس مان دستمال کاغذی می آورم و برای همدردی، دفترچه حسابی که تازه وام صندوق خانوادگی را ریخته ایم آنجا.
پی نوشت یک:
ای عندلیب خو کن با خارِ غم که هرگز / بوی گلِ مروت، زین بوستان نیاید
پی نوشت دو:
اگر دوست دارید حامی باشید، این شماره کارت شما را به «دنیا معتمدی» می رساند: بانک ملی -۶۰۳۷۹۹۷۴۴۴۱۰۴۶۰۹
انتهای پیام /
نظر شما