نسترن داوودی
عروسی بود. عروسی دختر ننه زری. داماد کی بود. پسر عمو علی. همه شاد و خوش حال بودند.
عمو علی می گفت: شولولی شولو.
ننه زری روی سر عروس قند می سابید. عروس خانم هم سرخ و سفید می شد و می خندید. همگی بودند خوشحال و شاد به جز آقای داماد. وای، واسه چی؟! آی، واسه چی؟! از عروس خوشش نمی اومد؟! نه، بابا اون عاشق عروس خانم بود. پس چی؟ !آقای داماد حلقه نامزدی عروس خانم رو گم کرده بود. وقتی داشت حلقه عروس خانم را برای هزارمین بار نگاه می کرد، حلقه از دستش افتاد و قل و قل و قل تو کوچه ها گم شده بود.
آقا داماد اخمو و غمگین نشسته بود کنار عروس. ننه زری که اخم های آقا داماد را دید، گفت: وای، چی شده؟ ناراحتی، داماد مهربون من!
آقای داماد هم این پا و اون پا کرد و دل به دریا زد و همه چیز را به ننه زری گفت. اخم های ننه زری هم توی هم رفت و گفت: وای، حواست کجا بود. حالا چه کار کنیم؟!
ننه زری فکر کن و داماد فکر کن. بالاخره ننه زری خندید و دوید بیرون. عاقد بلندبلند گفت: عروس خانم وکیلم. تا عروس خانم یواش یواش بله را گفت، ننه زری برگشت. یک راست رفت کنار داماد و یک چیزی گذاشت توی مشتش و گفت: «اینم حلقه». داماد با خوشحالی و با عجله حلقه را دست عروس خانم کرد. وای، اما اون حلقه نبود. یک شاخه پیچک بود که ننه زری گره زده بود و مثل حلقه درستش کرده بود. عروس خانم تازه می خواست بگوید این حلقه نیست که یک دفعه شاخه پیچک رشد کرد. برگ داد و گل داد. پیچید و پیچید. روی لباس عروس خانم. یک دقیقه بعد لباس عروس خانم پر از گل های پیچک شد. میهمان ها با خوشحالی جیغ می کشیدند و داد می زدند: عروس عروس پیچکی! عروس عروس پیچکی.
عروس خانم هم با خنده حلقه پیچکی و لباس عروس پر از گل پیچکش را نگاه می کرد. آقای داماد با خنده گفت: شولولی شولو، مبارکه مبارکه.
واقعاً که مبارکه به حق چیزهای ندیده و نشنیده!
=
نظر شما